کوروشکوروش، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دلنوشته های مامان برای کوروش

خوش به حال کودکی...

پسر قشنگ من، فرشته مامان سلام. عزیزدلم این روزا خیلی شیطون شدی. به قول خودت: ددون عاشق دیدن کلیپ موسیقی سنتی هستی. کیف می کنی و البته باهاش می رقصی. در واقع صبح تا شب مشغول رقصیدنی. اونم مردونه و اساسی. خیلی هم واردی. نمی دونم از کی یاد گرفتی. احتمالا تو عروسی هایی که رفتیم به دیگران دقت کردی. عزیز مامان، شدی دستگاه ضبط و پخش. هر چیزی رو یه بار که می بینی عین همونو انجام میدی. مثلا اون روز عمو امیر یه جعبه میوه دستش گرفته بود و همین طور که یاالله می گفت وارد آشپزخونه خونه مامان شد. بلافاصله پشت سرش رفتی و یه سبد میوه خالی برداشتی و گفتی لالاه و وارد آشپز خونه شدی.. پسر قشنگم روزها با تو و در کنار روشنی حضور تو می گذرن. وجودت به زندگ...
9 آبان 1393

یک سالگی و کشف دنیا

خیلی خوشحالم از اینکه ... تو به دنیا اومدی تو... دنیا فهمید که تو انگار ... نیمه گمشدمی تو... زندگی خیلی خوبه ... چون که خدا تو رو داده... روز تولدم برام ... فرشته شو فرستاده... خدا مهربونی کرد... تو رو سپرد دست خودم... دست تو گرفتم و ... فهمیدم عاشقت شدم...   تولدت مبارک عشق قشنگ زندگی من... نفس و عمر مامان و بابا... تولدت مبارک عزیزم. چقدر خوبه که تو هستی . بدون تو انگار دنیای ما یه چیز بزرگ رو کم داشت. خدایا کمک کن تا قدر این نعمت بزرگتو بدونیم و به خوبی از امانتت نگهداری کنیم. پسر خوشگل من... الان که دارم می نویسم یک سال و یک ماه داری. و من تو این مدت اینقدر گرفتار درسام و کارام بودم که واقعا نرسید...
14 شهريور 1393

گل من در بهار

سلام پسرم. این روزها همه جای شهر بوی اقاقیا میده. مخصوصا فضای سبز دانشگاه رو خیلی دوست دارم. خیلی خوش بو و قشنگ شده. پر از گل. هوا هم که خنک و عالی...           ولی پسرم کارای مامان از همیشه بیشتره. نزدیک به انتهای ترمه و نه تنها امتحانای ترم پیش که ندادیم مونده بلکه تکالیف این ترم هم هست. همه تلاشم اینه که بتونم با تمام مشغله ای که دارم خودمو به کارا و تکالیفم برسونم. فشار زیادی رومه. حتی بابایی هم داره بهم کمک می کنه. بابا واسه پروژه هایی که می خوام انجام بدم نرم افزار طراحی می کنه و دو تایی حسابی مشغولیم. ولی تو پسر ناز من از همیشه شیرین تر و آقا تر شدی. الان که دارم می نویسم تو...
25 ارديبهشت 1393

جز نقش تو در نظر نیامد ما را

  بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگ‌های سبز بید عطر نرگس، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می‌رسد اینک بهار خوش به حال روزگار خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب ای دل من گرچه در این روزگار جامه رنگین نمی‌‌پوشی به کام ...
16 فروردين 1393

سلام به عید

پسر قشنگم سلام امروز که دارم می نویسم 11 فروردین 93 هست و شما 8 ماه و 4 روز داری. دیشب مامانم و بچه ها اینجا بودن و تو یه کار جدید انجام دادی. تو بای بای کردی.!!! این کار رو در پاسخ به دست تکون دادن دایی ایمان انجام دادی. باورت نمیشه که اینقدر از دیدن این صحنه شوکه شدم که پریدم و محکم بغلت کردم و بوسیدمت. باورم نمی شد. همون بچه کوچولویی که هیچ کاری ازش برنمی اومد و فقط شیر می خورد حالا داره این طور ارتباط برقرار می کنه. البته این یه چیز خیلی طبیعیه ولی برای من اصلا معمولی نبود. شاید یه کم ترسیدم حتی! تو نگاه می کنی و یاد می گیری. تو همه چیز رو یاد می گیری و من نگرانم ... می دونم که قرار نیست همیشه تو این سن و سال بمونی و بالاخره ...
16 فروردين 1393

عمق زندگی

پسر خوب من سلام. الان که دارم اینا رو می نویسم تو داری جیغ می کشی.. نه یکی نه دو تا یکسره...........! کوتاه هم نمیای. دوست داری که جیغ بزنی. جیغ می زنی و کیف می کنی. اینقدر بلند که یه روز ظهر از شدت جیغ های شما سردرد شدم و تا شب هم هر کار کردم خوب نشد. تو روروئکت هستی و غذات رو هم خوردی. برنج پخته شده با آب گوشت+ ماست. حالا هم شروع کردی به تمرین صدا و صاف کردن حنجره. مامانم هم کلی باهات کیف می کنه. دیشب همش تو فکر تو بودم. اینکه باید چکار کنم؟ می ترسم که ترس ها، کمبودها، خود کم بینی ها و کلا هر آنچه در وجودم زائده رو ناخودآگاه به تو منتقل کنم. نگران تو ام مامان. نمی خوام ناخودآگاه به خاطر خوشایند دیگران، دعوا که هیچی ح...
24 بهمن 1392

شش ماهگی تو

    کوروشم سلام. عزیز دلم بیشتر از یک ماهه که نتونستم تو وبلاگت مطلب جدیدی بذارم. می دونم که درس کلاسا تکلیف ها کارای خونه هیچ کدوم بهونه خوبی نیستند ولی عزیز دلم واقعا گرفتار بودم. از همه بیشتر به خاطر امتحانا. الان هم که ساعت ١:٥٠ دقیقه شبه نشسته بودم و داشتم به حساب خودم مقاله می گرفتم دیدم حیفم میاد چیزی واست ننویسم. دو روزی هست که اومدیم خونه مامان جون تا من بتونم راحت تر به کارام برسم. آخه تو نیم وجبی اینقدر پر انرژی هستی که واقعا یه نفر جوابگوی این همه بالا پایین کردنت نیست!!! از طرفی وقتی بیداری فقط می خوای بازی کنی... یعنی من رسما باید ترک تحصیل می کردم اگه مامان جون اینا نبودن. از همه بیشتر از دوستای خوبم که احوا...
28 دی 1392