کوروشکوروش، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دلنوشته های مامان برای کوروش

کوروش و باباش

  عزیزم این عکس 1 ماهگی توست که مثل فرشته ها خیلی آروم روی پای بابایی خوابت برده   می بینی چقدر کوچولویی!  کل مشت تو اندازه انگشت پای باباست  ولی خیلی زود واسه خودت مردی میشی. شاید از بابا هم بزرگتر. خیلی زود می گذره عزیزم. قدر بابا رو خوب بدون پسر نازم ...
28 شهريور 1392

کارای جدید تو

پسر نازم سلام. امروز تو وارد 17 روزگی شدی  توی این مدت خیلی پسر گلی بودی عزیزم. اصلا اذیت نکردی و جز برای شیر خوردن یا عوض شدن بیدار نشدی. خیلی هم زود آروغ بعد از شیر خوردنت رو می زدی.  تا دل درد نشی.  فقط دیروز خیلی اذیت شدی اونم به خاطر اینکه بردیمت واسه خنته مامانی...   تو درمانگاه خیلی اذیت نشدی ولی وقتی اومدیم خونه خیلی گریه کردی. هیچ وقت اینقدر جیغ نزده بودی.   ولی خداروشکر امروز حالت کاملا خوبه و سرحالی عزیزم. از دیروز اومدیم خونه مامان جون تا تو یه کم حالت بهتر بشه. مامان و خاله ها حسابی باهات مشغولن و مامان جون دستاتو گرفته و تو تلاش می کنی تا بلند بشی!! و مامان کلی ذوق می کنه. راستی کوچولوی ...
24 مرداد 1392

تو به دنیا اومدی

عزیز دلم، عشق من تو به دنیا اومدی. دقیقا ٣٨ هفته تموم. ولی کاملا رسیده و کامل. می تونم آمار دقیقی بدم و بگم وزنت ٣٧٥٠، قدت ٥٢ و دور سرت ٣٦ بود ولی بیشتر دوست دارم بگم مثل فرشته ها بودی. وقتی صدات کردم و منو دیدی زل زدی تو چشمام و من همه دردامو فراموش کردم و گریه کردم، بی اختیار...       وقتی دوشنبه ٧ مرداد ساعتای ١١ با لکه بینی رفتم دکتر، خانم دکتر طاهرزاده گفت درسته که درد نداری ولی زایمان شروع شده در عین حال سر بچه خیلی بالاست و بالای ٣٧٠٠ هم حتما هست. گفت ممکنه با زایمان طبیعی خیلی اذیت شی. نامه میدم برو بستری شو منم تا ظهر میام واسه سزارین. مونده بودم چی کار کنم. طبیعی یا سزارین؟ اگه بچه از ٣٧٠٠ بیشتر باشه چی؟...
7 مرداد 1392

ورود تو به این دنیا

  اینها مطالبی هستند که من از قبل روی گوشیم نوشته بودم. مربوط به دوره بارداری میشن. حیفم اومد که اینجا ثبت شون نکنم. شاید یه روز کوروش بخواد بدونه وقتی تو دل من بود من چه احساسی داشتم و به چی فکر می کردم   ١٤/١٠/٩١ مامانی تو دیگه الان تو دلمی.   امروز که گذشت ٧ هفته و ٥ روزت شد. دلم کاملا بزرگ شده. یعنی خودم اینجوری فکر می کنم شایدم اشتباه می کنم چون الان واسه بزرگ شدن دلم یکم زوده. خیلی دوست دارم که دو تا باشین. یعنی دوقلو باشین. اینقدر این فکر واسم هیجان انگیزه که ترجیح میدم خیلی جدیش نگیرم. مامانی خیلی زودتر از اینا می خواستم واست از تو و حسی که دارم و کلا حرفایی که باهات دارم بنویسم ولی می دونی ...
4 مرداد 1392

37 هفتگی تو

عزیزم داره نزدیک میشه. لحظه دیدار رو میگم. ٣٧ هفته و ٢ روز! شاید هفته دیگه تو توی بغلم باشی عسلم. باورم نمیشه. ٩ ماهه تو دلمی و من هنوز این معجزه رو باور نکردم. ٩ ماهه هر لحظه با هم بودیم. تو خنده و گریه. خواب و بیداری. هر لحظه... قلب هامون با هم زده و حالا تو داری برای تولد آماده میشی... برای زندگی.. برای همه چی، در نقطه شروع... عزیز دلم بین این همه دیدنی ها و شنیدنی های این دنیا، بین این همه رنگ، این همه آدم، تو کدوم ها رو برای دیدن و شنیدن انتخاب می کنی؟ دلت پیش کیا آروم می گیره؟ کجا میری؟ چکار می کنی؟ نمی دونم! نگرانتم عزیزم. هر جا که میری و با هر کی هستی مواظب خودت باش.  هر اتفاقی که افتاد نذار از خوبی هات چیزی کم بشه عزیز...
3 مرداد 1392