کوروشکوروش، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دلنوشته های مامان برای کوروش

ورود تو به این دنیا

1392/5/4 1:51
نویسنده :
702 بازدید
اشتراک گذاری

 اینها مطالبی هستند که من از قبل روی گوشیم نوشته بودم. مربوط به دوره بارداری میشن. حیفم اومد که اینجا ثبت شون نکنم. شاید یه روز کوروش بخواد بدونه وقتی تو دل من بود من چه احساسی داشتم و به چی فکر می کردم لبخند 

١٤/١٠/٩١

مامانی تو دیگه الان تو دلمی. قلب  امروز که گذشت ٧ هفته و ٥ روزت شد. دلم کاملا بزرگ شده. یعنی خودم اینجوری فکر می کنم شایدم اشتباه می کنم چون الان واسه بزرگ شدن دلم یکم زوده. خیلی دوست دارم که دو تا باشین. یعنی دوقلو باشین. اینقدر این فکر واسم هیجان انگیزه که ترجیح میدم خیلی جدیش نگیرم.

مامانی خیلی زودتر از اینا می خواستم واست از تو و حسی که دارم و کلا حرفایی که باهات دارم بنویسم ولی می دونی دو ماه دیگه کنکورمه. مطمئن هستم که ترجیح میدی مامانت یه خانوم دکتر باشه تا اینکه به جای درس خوندن همش بشینه و واست حرف بزنه. البته برمیگردم مامانی. یه کوچولو بهم فرصت بده. باشه؟

بوس عزیز دلم ماچ 

راستی این نرم افزار my pregnancy واسه اندروید رو روی گوشیم نصب کردم و هر روز نگاهش می کنم ببینم چه تغییراتی کردی عزیزدلم. اینم عکس الان توست. قربونت بشم مامان جون که اینقدر کوچولویی!!!

 

 

 ١٦/١٠/٩١

سلام جوجوی من! شایدم جوجوها..! امروز احتمالا معلوم میشه که تو دل من یک فرشته کوچولو هست یا دوتا؟ البته اگه دکتر انصاری بهم وقت بده.

مامانی جات خوبه؟ تا اون تویی احتمالا حالت از این بهتر نمیشه. در آرامش کاملی عزیزم. این بیرون وضع فرق می کنه. نه اینکه دنیا قشنگ نیست. نه اینکه ارزش دیدن و لذت بردن و حتی مبهوت شدن رو نداشته باشه، نه. ولی برای اینکه همیشه بتونی بخندی و همیشه آرامش داشته باشی باید تلاش کنی. باید یه وقتایی تناقضای زیادی رو حل کنی. هم باید باهوش باشی و هم ماهر. این چیزا باید برات جالب باشه عزیزم. مثل یه بازی بهش نگاه کن. و چه هیجانی داره رفتن به مرحله بعد!!!

امروز می تونم صدای قلبتو بشنوم. برای اولین بار! فکر کنم از هیجان بلرزم. یک هیجان ناب از یک جنس متفاوت. یک موجود زنده تو دل من که قلبش می تپه. دو تا قلب تو بدن من! خدای من. ممنونم که میذاری این حس رو تجربه کنم. همش می ترسیدم قبل از اینکه مادر بشم بمیرم! خدارو شکر که اینجوری نشد.

پی نوشت: تونستم از دکتر انصاری وقت بگیرم. عزیز دلم تو رو تو دستگاهش نگاه کرد و گفت همه چیش خوبه. عالیه. مضطرب پرسیدم یکیه یا دوتا؟ با تعجب گفت: یکی! گفتم مطمئنید؟ خندید و گفت آره مگه قرار بوده دو تا باشه!

 

خودم هم خندم گرفت. ولی خوب دکتر گفت برای شنیدن صدای قلبت هنوز زوده... باید منتظر بمونم یکم بزرگتر بشی عزیزم.

امیدوارم همه اونایی که دوست دارن به زودی مامان بشن

 

١٨/١٠/٩١

یه چیز ترش می خوام. مثل چیپس سرکه نمکی. یکم که چیزی نمی خورم و معدم خالی می مونه حالت تهوع پیدا می کنم. امروز هم شنا کردم. الان تو هفته ٩ هستم. از اول حاملگی شنا کردم. تقریبا هفته ای ٣ بار مرتب. و هر بار لااقل ١ ساعت. خداروشکر تا الان که مشکلی نداشتم و دکتر هم منعی برام نذاشته. انشاالله تا آخر همینطور باشه مخصوصا موقع زایمان. یه زایمان طبیعی و نسبتا راحت. امیدوارم. کوچولوی نازم برا هر دومون دعا کن. باشه؟ماچقلب

 

١٩/١٠/٩١

سلام مامانی. هر روز این نرم افزار pregnancy گوشیمو نگاه می کنم ببینم تو چه شکلی شدی و یا دقیقا چند هفته و چند روزته. امروز 9 هفته ت تموم شده . قربون قد و بالات بشم مامانی.

 

همه اینارو میگم ولی به نظرم هنوزم تو رو کاملا درک نکردم. این روزا همش تو فکر شمارش معکوسم که زودتر ماه 3 تموم بشه. می ترسم یه وقت زبونم لال... البته تو خوب خوبی مامانی و منم حسابی مواظبتم ولی می دونی ماه 3 خیلی حساسه. حتی شنا رو هم تعطیل کردم تا تو آروم و راحت باشی و این یکی دو هفته هم بگذره.

الهی... یاد بابایی افتادم که هر شب سرشو میذاره رودل من ببینه می تونه صدای قلبتو بشنوه یا نه. من میگم الان قلبش 150 تا می زنه ولی تا یکی دو ماه دیگه شنیده نمیشه. بعد اون تو رو نوازش می کنه و میبوسه و چند لحظه سرشو میذاره. حتی از فکر وجود تو چهره قشنگش شکفته میشه. از وقتی تو اومدی تو دلم، به بچه های کوچولوی دیگه با یه عشق خاصی نگاه می کنه. بابا عاشق توست عزیز دلم و همین طور منتظر... قدر بابایی رو بدون عزیزم. من که دیگه بابا ندارم. کاش که بود اگه بود اونم عاشق تو می شد عزیزم. و چه لحظات قشنگی می شد وقتی دستای کوچولوی تو رو می گرفت و تو رو که تازه راه رفتن یاد گرفتی آروم آروم تو کوچه راه می برد و با غرور به عنوان اولین نوه ش به دوستاش نشون می داد. اون عاشق تو می شد . می دونی 4 ماه و چند روز از رفتنش می گذره ولی هنوز نتونستم نبودش رو باور کنم. کاش زودتر این چیزارو یاد بگیرم تا بتونم به تو هم یاد بدم که هر کسی یه روزی میاد و یه روزی میره. مثل بابایی که رفت و تو که داری میای... در حالیکه قبلا نبودی!

 

٣٠/١٠/٩١

سلام عزیز دل مامان. امروز که خواستم عکستو ببینم دیدم ده هفته ت کامل شده. خداروشکر. دو سه هفته دیگه که بگذره از آب و گل در میای. لبخند

 

 

١/١١/٩١

سلام نی نی جون. دیشب عقد خاله ندا بود. هر چند جای تو خالی نبود و تو همینجا تو دل مامان بودی... ولی فکر کنم عروسی شون که بشه تو دیگه این بیرونی و داری حسابی گرد و خاک می کنی. من هر روز واسه به دنیا اومدن تو روزشماری می کنم و هی عکستو نگاه می کن. امروز 10 هفته و دو روزته عسلم.

نی نی جون واسه مامان دعا کن امتحانشو خوب بده. باشه؟

 

٤/١١/٩١

سلام عزیز دل مامان. الان استخرم و حدودا 5/1 ساعتی هم شنا کردم. داشتم فکر می کردم که تو چه کوچولوی ناز و خوب و مهربونی هستی. آخه تا الان که 10 هفته و 4 روزته، یعنی نزدیکای 3 ماهگی تمومه مامانو اصلا اذیت نکردی. تا الان کل تهوع و حال بدم مال هفته های 4و 5و 6 بوده. از اون به بعد خداروشکر خوبم. همون موقع هم خیلی بد نبودم.

در حال حاضر هم درسمو می خونم هم شنا می کنم و هم سر کارم میام. به کارای خونه هم خودم می رسم. خداروشکر. مرسی نی نی خوش اخلاقمون. فکر کنم خوش اخلاقی و خوش خلقیت به بابای خوبت رفته. خدا کنه آخرشم یه زایمان طبیعی خوب داشته باشم و دکترا هم قبول شم که دیگه خوش به حالیم تکمیل بشه. چشمک

 

 

برگرفته از یک وبلاگ که خیلی از این متنش خوشم اومد و با اجازه اینجا میذارمش

هدیه به تویی که بسیار دوستت میدارم. به آرامی و با درنگ بخوان...

خودم برایش می گویم..

چند روز پیش دختر کوچولوی سه ساله یکی از دوستانم که اومده بود خونه ما با دیدن سوسک در آشپزخانه ما ذوق کرد جلو رفت تا با دست کوچکش سوسک را ناز کند. مامانش گفت خونه جدیدمون پر از سوسک بود . وقتی این به دنیا آمد برای این که اذیت نشه هر روز رفتیم با سوسکها حرف زدیم وبازی کردیم. در روزمرگی هایمان گفتیم قانون خانه را عوض کنیم. طوری که سوسک دیگر باعث چندش و وحشت و ناآرامی ما نباشد.

ولی من چه؟؟؟ هنوز... ترس های کودکی ام پابرجاست ناخوابی های من و شنیده هایی از دیو و غول. کاش بیشتر از صورت مهربان خدا می گفتند.

تصمیم دارم خودم برای فرزندم بگویم . ریشه تمام ترس هایم را خودم برای فرزندم می گویم. یک روزی می نشینم و همه این ها را برای بچه ام تعریف می کنم. وقتی این کار را می کنم که بچه ام هنوز فرصت زیادی داشته باشد تا این ها را هضم کند و بعد از یاد ببرد. فرصت داشته باشد بپذیرد اما فراموش کند لحظه پذیرش را همان طور که احتمالا درد لحظه به دنیا آمدن را فراموش کرده است.

اول از همه مرگ را برایش تعریف می کنم پیش از اینکه عزیزی را از دست بدهد و رویارویی اش با نیستی خیلی شخصی باشد. پیش از اینکه ناچار باشد مرگ را همراه با ناباوری ودلتنگی و شیون های شبانه بشناسد. برایش می گویم که مثل تاریخ مصرف پشت قوطی شیر و ماست می ماند که زندگی در هر چیز و هر کس قرار است تمام شود. برایش می گویم که بداند روزی که با مرگی روبرو شود احساس خشم و حقارت خواهد کرد و این که آن اندوره ممکن است هیچ وقت قلبش را ترک نکند اما در همان روزگار هم پذیرفتن و فهمیدن نیستی... ساده تر از عمری تریدن از آن است. خودم برایش می گویم که بداند ترس، اصلا فقط مال آدم بزرگ هاست. آنقدر که در آنها هراس گرفتن دستی هست، ترس از گم شدن نیست. بداند که ترس های بزرگ ممکن است در لحظه تنهایی به سراغش بیاید. روزی که برای خودش آدمی شده باشد و حضور من نتواند دردی از او دوا بکند. آن روز یادش باشد که از ترسیدن خودش نترسد. برایش می گویم که ترسیدن یعنی ندانستن یعنی مطمئن نبودن از ثبات و امنیت. دانستن اینکه ترس جزئی از طبیعت اوست و بارها خواهد آمد و خواهد رفت. شاید کمک کند که او خودش را وقت ترسیدن آرام کند. شاید کمک کند که ترسیدن غافلگیر و ناتوانش نکند و هنوز بتواند فکر بکند برای خوب کردن خودش.

می خواهم بداند که گاهی حسادت ممکن است به سراغ آدم بیاید. یعنی این که زمان هایی هست که دست آدم از چیزهای خوب دنیا کوتاه می شود. باید بداند که گاهی چیزهایی که دوست دارد و فکر می کند برای داشتن شان محق است را به او نمی دهند و جلوی چشمش به دیگری می دهند و دیدن دیگری خوشحال، برای بعضی ها کار ساده ای نیست و اگر آدم سعی اش را کرد واز پسش بر نیامد باید بداند که حسود است و این به معنی محق بودنش نیست. به معنی محق بودن دیگری هم نیست. حسادت آن قدر تحملش سخت است که بد نیست آدم بشناسدش تا زیادی غصه اش را نخورد شاید به جای اینکه زیر بارش بشکند سعی کند از راه آن احساس بزرگتر شود و آزاده تر. م یخواهم برایش بگویم که در دنیا ناامیدی هم هست. ناامیدی معنی اش خسته شدن از خوش بینی است و اگر آدم دیگران را به ورطه تلخی ناامیدی های خودش نکشد خسته شدن هیچ ایرادی ندارد. برایش می گویم که خسته شدن ایستگاه آخر نیست و او حق دارد گاهی خسته باشد. حق دارد پا شل کند، آه بکشد، اخم کند، ولی باید بداند که ناامیدی به کسانی که دوستش دارند دخلی ندارد و خوب نیست کسی امید را از دیگری بگیرد، به خاطر ناامیدی خودش. چون رسمش این است که آدم راه خودش را پیدا می کند و امید می تواند هزار بار دیگر هم برگردد.

می خواهم برای بچه ام بگویم وقتی که دیگر بچه نباشد. چه روزهای زیادی احساس خواهد کرد که دنیا آن طور که می می گفتم نبود. که من با هزار آرزو و ادعا احتمالا هیچ وقت نخواهم توانست سوسکی را ناز کنم و خودم هم خوب می دانم نصیحت های من نمی توانست فراتر از ترس ها و ناامیدی ها و حقارت های خودم برود.پس نمی توانست اورا همیشه حفظ کند. همین طور که آرزوهای من شاید کوچک بودند برای او. می خواهم یک بار برای همیشه به او بگویم که از من آزاد است. که از من دینی به گردن او نیست . که او مسئول دلتنگی ها و حفره هاییی که خودم عمری نتوانستم جبرانشان کنم نیست. برای من او آزاد است. می خواهم بنشینم و ساعت ها برایش بگویم که من بهشت را زیر پای خودم نمی بینم وهمه عشقی که به پای او می ریزم را برای لذت خودم می ریزم و بالاخره حتما می خواهم برای او بگویم که این دنیا بدون عشق نمی ارزد، حتی اگر من بگویم...

 

 

٥/١٢/٩١

15 هفته و 4 روز.

 

عزیز دلم مطلب قبلی که گذاشتم رو خیلی دوست داشتم . باهاش احساس نزدیکی زیادی می کردم. حرف دل من بود. می دونی اینکه من دارم تو رو تو دلم پرورش میدم و تو قراره از رحم من بیرون بیای اتفاق بزرگیه. این یعنی من مسئول توام و باید از توی کوچولو که تا مدتی قدرت هیچ کاری رو نداری مراقبت کنم. شاید خیلی طول بکشه که تو بتونی به تنهایی مسئولیت کل زندگیتو به عهده بگیری. من باید خیلی چیزا به تو یاد بدم تا بتونی مواظب خودت باشی... ولی می دونی چیه مامان جون؟... من هنوز خودم خیلی چیزا رو بلد نیستم. اونقدر کامل نیستم که بتونم همه چی رو به تو یاد بدم. من یه وقتایی می ترسم، یه وقتایی از بیچارگی گریه می کنم، یه روزایی می رسه که فکر می کنم خیلی آدم بدیم، گاهی چنان دلتنگ میشم که کوه غم رو دلم سنگینی می کنه. مرگ رو درک نمی کنم و از همه مهمتر.. خداست وقتی به خاطر روزمرگی هام سکوت و آروم گرفتن در آغوش اونو به بعد موکول می کنم. می بینی؟ حقیقت اینه! این که داری از یه زن فوق العاده معمولی به دنیا میای. کسی که پر از چاله چوله است. هنوز توکار خودش مونده...

اشک هام خود به خود سرازیر میشن. شاید نباید تو رو میاوردم . می ترسم از اینکه نتونم پناه غصه هات باشم. اگر هم شدم نتونم آرومشون کنم. از کوچیکی خودم می ترسم. از اینکه به اندازه کافی دل گنده نباشم که باعث راحتی خیال تو بشم... می خوام بدونی که من تمام سعیمو می کنم عزیزم، هر کاری که لازمه ولی اگه موفق نشدم... منو ببخش!

 

 ٥/١٢/٩١

سلام مامان جون. امروز تو 15 هفته و 4 روزته و تنها چیزی که مانع صحبت کردن من با توی کوچولو البته اینجا شده، درسا و امتحانمه که دو هفته دیگست. البته شاید حرفامو ننویسم ولی من و بابایی زیاد با توحرف می زنیم. از این هفته باید لگدهات شروع شده باشه ولی من هنوز چیزی حس نکردم.

 

١١/١٢/٩١

سلام مامان جون. خوبی عزیز دل کوچولوی من؟ امروز آخرین آزمون آزمایشی مو دادم. هفته دیگه امتحان دکتراست. نمی خوام از الان به این چیزا فکر کنم ولی... اگه قبول نشدم دیگه نمی خوام به درس فکر کنم. می خوام به تو برسم. واست سنگ تموم بذارم. همه جوره. بی هیچ خللی. یه جوری که لااقل خودم راضی باشم... بغل

نمی دونم ولی الان که این همه تلاش کردم و یه هفته بیشتر به امتحان نمونده نباید از این حرفا بزنم. من قبول میشم عزیزم. واسش تلاش کردم و مطمئنم که خدا تنهام نمیذاره و موفق میشم. کوچولوی نازم برام دعا کن. من مصممم. مشغول تلفن

 

١٧/١٢/٩١

سلام صبح بخیر عزیزم.

فردا امتحانمه. نمی دونم چی میشه ولی می خوام همه تلاشمو بکنم که از بابت خودم لااقل مطمئن باشم. واسم دعا کن مامان جون. باشه؟ به بابایی بگو اونم واسم دعا کنه.

بوس به هر دوتون ماچقلب

 

 

21/12/91

کوچولو... جوجو... نفس من... سلام. خوبی عزیز دل مامان؟ دیشب که رفتم دکتر به صدای قلبت گوش دادم. قلب تو که مثل یه بچه گنجشک تند تند و یک ریز می زد! قلب تو که صداش با صدای قلب من یکی شده... عزیزم هنوز باید همین قدر که تو دلم موندی بازم باشی. دقیقا همین قدر دیگه. نیم دونم دوست داری بیای بیرون یا نه؟ ولی من عاشق لحظه اولیم که قراره ببینمت.. وای.. چشمات! اول چشمات! مطمئنم عاشقشون میشم! خدایا شبیه چشمای من میشه یا هادی؟ من میگم از ترکیب هر دومون قشنگتر والبته متفاوت تر. بیش از اینکه زیباییش بخواد توجه مو جلب کنه نگاه معصوم و بی گناه تست که دلمو می لرزونه! تو فرشته کوچولو که جز محبت، توجه و لبخند توقع دیگه ای از دنیا نداری.. واینقدر کوچیک، ضعیف و بی دفاعی که اگه اینها رو از تو دریغ کنند جز غصه و گریه کاری ازت بر نمیاد..

 

١٨ هفته

 

عزیز دلم، عشقم، عمرم... مامان اینجاست تا نذاره هیچ وقت غم دلتنگی رو دلت یا تو نگاهت بشینه. من مواظبتم عشق من. همیشه... حتی وقتی که به ظاهر دیگه نباشم. من باید به تو یاد بدم که وقتی دیگه نباشم چطور از خودت، دلت و خوبی هات مواظبت کنی... خدایا کمکم کن..

 

٢١/١٢/٩١

بابایی میگه اگه دختر بودی اسمتو بذاریم موژان! پانته آ و آتوسا رو هم دوست داره. من ولی عاشق اسم "رها" م. بابا نمیذاره اسمتو رها بذارم. ترنم هم خوبه ولی اون باز میگه نه! سبکی که واسه اسم دختر می پسندیم با هم فرق می کنه. در مورد اسم پسر توافق داریم و اونم کوروشه. مخصوصا بابایی این اسمو خیلی دوست داره. من اسم های کیان و همایون رو هم خیلی دوست دارم. یا آریو و آریا. البته اسم کوروش رو هم خیلی دوست دارم.

بالاخره اینکه تصمیم گرفتیم صبر کنیم تا سونو معلوم کنه که شما دختری یا پسر؟! اگه پسر بودی که کوروش و اگه دختر بودی... یه فکری می کنیم. این هفته معلوم میشه عزیز دلم.

راستی یه حسی یه چیزی مثل کشیدن بال یه پروانه به یه سطح رو تو دلم حس می کنم. مثل پرپر زدن! گاهی اینور و گاهی اون طرف دلم... از چند روز پیش چیزهایی حس کردم ولی فکر کردم معدمه یا نفخ کردم. دیشب دکتر گفت اینا حرکات بچه ست که اولش خیلی ظریفه ولی اگه به پهلوی چپ بخوابی بهتر حسش می کنی. چون از ضربان قلب واضحی که داره معلومه که خیلی نزدیک به سطحه... و الان می بینم که راست میگه. حسی که دارم واقعا شباهتی به نفخ کردن نداره. کوچولوی نازم اون تو داری چیکار می کنی؟ شاید شعر می خونی و بازی می کنی. من بعد که رفتم خونه این چیزایی رو که نوشتم واست بلند می خونم . بوس عشق مامان

 

23/12/91

سلام نی نی ناز. فرشته کوچولو. آخ که وقتی بهت فکر می کنم دلم ضعف میره. از هیجان بودنت واینکه تو داری تو دل من رشد می کنی شوکه میشم. اگه راستشو بخوای هنوز باور نمی کنم که اونجا باشی! دو هفته دیگه 5 ماهت تموم میشه و شکم منم به وضوح جلو اومده و سفت شده... شاید اگه صدای قلبتو که مثل گنجشک میزد نمی شنیدم و دست و پای کوچیکتو از سونوی رحمم نمی دیدم هنوز هم باور نمی کردم.. میدونی.. تو بیشتر مثل یه معجزه ای.. یه هدیه. شاید اینکه تقریبا همه زنها حامله میشن و بچه میارن و اینکه ما هم همین طوری به دنیا اومدیم اصلا چیز خاص و عجیبی نباشه. ولی من شوکه شدم! احساس می کنم یه فرشته کوچیک، یه موجود ظریف و شکستنی دارم حمل می کنم. گاهی فکر می کنم : اون هنوز اونجاست؟ نکنه رفته باشه! تکون هم نمی خوره که بفهمم داره چکار می کنه. ولی وقتی خداروشکر علامت خلافی نمی بینم خیالم راحت میشه. اولا مدام خودمو چک می کردم. نکنه زبونم لال قطره خو... چیزی! ولی نه! اون اومده که بمونه. تصمیمشم جدیه! یعنی خواست خدا اینه. برای یک بار نگرانم هم نکرده! شنا کردم، ساعتها نشستم و درس خوندم، همه کارای خونمو خودم کردم، سر کار اومدم... حتی یک بار هم اعتراضی نکرده. آروم و محجوب.. بی صدا فقط رشد کرده.. نخواسته ورودش به این دنیا کسی رو به زحمت بندازه. شرایط مامانشو خوب درک کرده. می دونسته که مامانش هم نمی خواد دیگران رو به زحمت بندازه و می خواد روی پای خودش واسته... پس آروم و بی صدا فقط منتظر مونده تا کم کم بزرگ بشه... آخ که تو چقدر نجیبی کوچولوی نازم!

احساس می کنم که باید شبیه بابایی باشی عزیزدلم. آخه بابات یکی از نجیب ترین و مهربون ترین کسایی هست که می شناسم... البته نگران نباش کوچولو! شرایط اینجوری نمی مونه من امتحانمو دادم و از دو ماه دیگه هم سر کار نمیام. می خوام زندگیمو خالی کنم برای تو. که بعد به دنیا اومدنت هر چقدر خواستی گریه کنی و هر چی تا حالا آروم بودی اون موقع تلافی کنی. یعنی خودمو آماده کردم عزیزم. فقط یه چیز و اونم قبول شدنمه مامان جون. در این صورت باید برنامه مو یه جوری تنظیم کنم که مشکلی واسه تو که خیلی کوچیک و نازی پیش نیاد! تو که بی نهایت آسیب پذیری.. عزیز دلم.. دلم نمیاد ولی چاره ای ندارم. قبول شدن من می تونه واسه زندگی مون خیلی خوب باشه و واسه آینده تو عزیزدلم بهتر. نمیگم آرزوی شخصی خودم نیست ولی خوشحالم که تحقق رویای من با همه چیزای خوب تو خانوادمون تناسب داره. کمتر از یک ماه دیگه نتایج میاد. اگه نشد شاید دیگه تا چندسالی بی خیالش بشم. ولی دلم روشنه. تو فرشته کوچولو واسه مامان دعا کن عزیزم.

وای... الان که تاریخ زدم یادم اومد که امروز تولد خاله فرشته ست. یه فرشته واقعی . حالا می بینیش مامان جون. عاشقش میشی. همین طور که اون از حالا عاشق توست.

 

 27/12/91

18 هفته و 5 روز

 

سلام عزیزم. من تو نوبت سونو هستم. در اصل سونوی آنومالی یا ناهنجاریه برای چک کردن سلامت تو. ولی در کنار اون جنسیت تو نی نی نازمون هم معلوم میشه.. راستش یکم هیجان زده م. اول که با تمام وجود دعا می کنم انشالله هیچ مشکلی نداشته باشی دوم هم به خاطر اینکه معلوم میشه که تو عزیز دلم پرنسسی یا شاهزاده؟ بابایی هم تو راهه. امیدواریم که اجازه بدن بیاد تو اتاق سونو. ولی بعید می دونم. از اون گذشته داره میاد که من راه برگشتو تا خونه رانندگی نکنم! امان از دست این بابایی که اینقدر به فکر ماست.

...

عزیز مامان تو پسری! و من از وقتی اینو فهمیدم احساسات جورواجوری رو دارم تجربه می کنم. اول از اطرافیان بگم که بیشتر کسایی که فهمیدن تو پسری با لحن متفاوتی بهم تبریک گفتن. مخصوصا بعضی از آقایون که پسر نداشتن. انگار پسر داشتن واقعا فرق می کنه.. همش این تو ذهنمه که اگه تو دختر بودی هم همین قدر ازت استقبال می شد؟ عزیزم باید در مورد خیلی چیزا با هم حرف بزنیم. می دونم که به نظرت شاید مامان بی رحمی باشم. عوض قربون صدقه رفتن و پز دادن بابت پسر بودن تو از همین اول شمشیر رو از رو بستم. منو ببخش مامانی ولی باید بهت بگم که دختر بودن تو این جامعه و موفق و مستقل و پاک و مهربون بودن کار آسونی نیست.اینکه بتونی در کنار همه اینا به سنت ها هم پایبند باشی و موقعیت اجتماعی خوبی هم داشته باشی. و من به همه دخترایی که واسه همه این چیزا تلاش می کنند واقعا احترام می گذارم. این برخورد دیگران واسه یه دختر خیلی سنگینه . این که علیرغم این همه تلاشی که واسه همه این چیزا می کنه باز صرف اینکه دختره کمتر از یه پسر معمولی که اصلا معلوم نیست قراره در آینده چی بشه، بهش احترام گذاشته بشه و یا حق و حقوق کمتری داشته باشه و یا درجه دو باشه. عزیزم به خاطر همین، من فقط به خاطر اینکه پسری بهت افتخار نمی کنم. من کمکت می کنم که آدم افتخارآفرینی باشی. همون طور که اگه دختر بودی اینکارو می کردم. می دونی تصمیم داشتم اگه دختر بودی طوری بارت بیارم که به تنهایی از پس همه سختی ها بربیای. واست برنامه ها داشتم در مورد تقویت اعتماد نفس، ورزش حرفه ای، هنر، درس، روابط اجتماعی، لوس نشدنت و ... به همه چیز فکر کرده بودم تا یه خانوم تمام عیار باشی. نمیگم که تو همه این کارا موفق می شدم ولی لااقل براش برنامه ریزی کرده بودم. یه گوشه ذهنم یکی می گفت اگه پسر بود چی؟ با خودم می گفتم اگه پسر بود به این همه مراقبت احتیاج نداره. اینقدر از همه طرف بهش توجه میشه که جای کمبودی نمی مونه. الان می بینم که نیومده توجه همه به سمت توست. ولی عزیزدلم، عشقم، عمرم، می دونم که مامان اشتباه می کنه. همه چی در توجه دیگران خلاصه نمیشه... باید واسه تو برنامه های دیگه ای داشته باشم. فراتر از این چیزا. باید فکر کنم... مطالعه کنم... دیدمو درست و عمیق تر کنم... تحت تاثیر طرز فکر دیگران قرار نگیرم.

عزیزم من مواظبتم. فکر می کنم که این منم که همراه تو رشد می کنم و بزرگ میشم. شاید تو بهانه بزرگ شدن من باشی عزیز دلم.

 

 

٢٨/١٢/٩١

خوب... می خوام تو گل پسرم چه جور مردی باشی؟ قبل از هر چیز مثل بابات مودب و نجیب و مهربون باشی. در عین حال جسارت و اعتماد به نفس هم در حد تیم ملی! داشته باشی. می خوام خودتو باور کنی و در عین حال خیلی به خودت سخت نگیری. یه وقتایی اشتباهات خودتو ببخشی البته تا وقتی که باعث رنجش دیگران نشدی. می خوام شخصیت یگانه و منحصر به فرد خودتو باور داشته باشی و این باور رو به دیگران هم انتقال بدی. می خوام ریشه داشته باشی... ریشه یعنی هویت. و چقدر خوب و البته لازمه برات که ریشه ها و اصالت خودتو هرگز از یاد نبری. ریشه یعنی اعتقاد و ارزش. یعنی خوب موندن به خاطر خود خوبی... در این صورت حتی در سخت ترین شرایط باز می تونی آرامش و توکلتو به خدا حفظ کنی..

در پناه خدا عزیزدلم..

 

28/12/91

بازم سلام مامانی! احساس می کنم که می تونم با تواز مشکلات بگم. بالاخره تو مردی دیگه.. میدونی قرار بود امسال طبق قانون کار دو برابر حقوق عیدی بدن. ولی خانم طالبی تو پذیرش میگه نصف حقوق ریختن.!

ترجیح میدم هیچی نگم. چون راستش خیلی ناراحت شدم. من روی این مبلغ اضافه حساب کرده بودم. تصمیم داشتیم به همراه عیدی بابایی کمی از پول ثبت نام ماشین رو سبک کنیم. جدای از اینها نیاز به وام هم داریم. عزیزم خدا بزرگه. می دونم... ولی باید بیش از اینها تلاش کرد. من و بابایی هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم تا شرایط بهتری داشته باشیم و مخصوصا عزیزدلم به تو بد نگذره. سرمایه ای جز تلاش خودمون و عشق به همدیگه نداریم و می دونم که کافیه هر چند در ابتدا سخت. ولی تو ناز من که اینقدر کوچولویی برامون دعا کن.

بوس مامانی

 

 

٢٥/٣/٩٢

سلام عزیز دل مامان. تو کوچولوی من دیگه داری بزرگ میشی. الان ٣٠ هفته و ٥ روزته. دل من که روز به روز داره بزرگتر میشه نشون میده که تو داری کم کم واسه بیرون اومدن خودتو آماده می کنی. تو خیلی شیطونی. دائم تکون می خوری و با اون پاهای کوچولوت که تصورشونم دلمو می لرزونه به هر گوشه دلم لگد می زنی. گاهی میری یه طرف و خودتو جمع می کنی. اون وقت شکمم یه وری میشه. من آروم از رو شکمم نازت می کنم. می ترسم بترسی و جاتو عوض کنی. یه وقتایی هم که تکون نمی خوری نازت که می کنم انگار تو هم جواب میدی و چند تا لگد می زنی. بعضی وقتا هم نمی دونم چکار می کنی ولی شکمم مثل ژله از هر طرف تکون می خوره. موج دار میشه. قلب بابایی همش قربون صدقه ت میره و با هیجان میگه: کوروش... چیکار می کنی بابایی؟ آخه حرکاتت همین جوری از رو لباس مشخصه عزیزم. فکر کنم خیلی شیطون باشی.

 

دیروز تعطیل بود و با مامان اینا (خانواده بابایی) رفتیم باغ. سینا پسر عموی کوچولوت خیلی شیطونی می کرد. مخصوصا دوست داشت آب بازی کنه و می خواست همه کاراشو تنهایی انجام بده. کلی خودش و لباساشو خیس و کثیف کرد و حسابی بهش خوش گذشت. با بابا صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم بذاریم تو هر کاری دوست داری انجام بدی و ما مراقبت باشیم البته به شرط اینکه مریض نشی عزیزم. تصمیم گرفتیم یه استخر آبی واست بگیریم و هر بار اومدیم باغ با یه عالمه لباس اضافه همراه با وسایل گل بازی با خودمون بیاریم تا تو حسابی خوش بگذرونی. البته مامان جون در صورتی که هوا سرد نباشه و مریض نشی...

ماچ

 

 

30/3/92

سلام عزیزدلم.

این روزا رشدتو بیشتر از هر وقت دیگه حس می کنم. حسابی بزرگ شدی و مدام در حال تقلا! گاهی دستت یا پاتو کاملا حس می کنم. گاهی هم سرتو زیر دستم نوازش می کنم. بعضی وقتا اینقدر شکمم کج میشه و سرو پشتت اینقدر واضحه که هادی میگه فکر کنم الان پا شده واستاده!!!  تازه اینکه معمولا بچه ها از هفته 34 می چرخند و سرشون پایین میاد ولی یکی دو روز پیش که رفتم سونو دکتر گفت تو چرخیدی!!! مامان جون واسه بیرون اومدن خیلی عجله داری ها... دیگه اینکه دیروز رفتم مرکز بهداشت واسه چکاپ. خانومه گفت بچه تون به نسبت هفته 32 درشته.

 

این عکس 32 هفتگی توست با این تفاوت که تو الان برعکس شدی مامانی! چشمک

نمی دونم عزیزم ولی کاش بتونم طبیعی به دنیات بیارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان آناهل
23 مرداد 92 1:12
سلاااااااااااااااااااااااااااااام نرگس عزیزم . دوست خوب و مهربونم . تو خانمی هستی با تمام شایستگی های مادر شدن . دلم برات یه ذره شده . فقط یه کم حالم گرفته شد . چرا زودتر خبر ندادی . فکر نمیکردم کورش عزیز به این زودی به دنیا اومده باشه . باشه . میذارم به حساب غافلگیری . خوب این پست اول . بذار برم بقیه اشو هم بخونم ...


وای... سلام زهره جونم. مرسی عزیزم که بهمون سر زدی. یکم درگیر بودم نشد زودتر خبر بدم. دختر نازتو از طرف من ببوس. بازم بهمون سر بزن
مامان ماهان
26 مرداد 92 10:37
سلام نرگس مامانی. سلام کوروش جون عزیز دل. من اومدم خونه و حالا نت دارم. اول گفتم عرض ادبی کرده باشم بعدش شروع میکنم به خوندن.
مامان ماهان
26 مرداد 92 10:49
عزیزمی نرگس.چقدر با احساس نوشته بودی و چقدر احساسات مادرانه مشترک هستن.فکر میکردم حرفای منو نوشتی.
اتفاقا منم یه تیکر گذاشتم رو دسکتاپ ولی معمولی.آخه اوایلش که بچه شکلش متفاوته گفتم شاید حس بدی رو به ماهان بده.


آره راست میگی. به هر حال باید فکر داداش بزرگه هم باشی. قربونش برم که اینقدر آقاست. :-*