کوروشکوروش، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

دلنوشته های مامان برای کوروش

5 سالگی

سلام امروز سر صبحی یهو گفتم یه سری بزنم. داشتم به پنج سالگی فکر می کردم. پنج سالگی تو .. تو پسر پنج ساله من پر از شور و انرژی و خلاقیتی. یه بزرگسال کوچیکی.. حرف زدنت منو کشته با اون کلمات و جمله بندی های قشنگت.. تیکه هایی که بعضی وقتا میگی و من ماتم می بره.. هوشت.. و مهد کودک.. وای اصلا نمیخوای بری.. چند روز پیش خیلی جدی می گفتی مامان من نمیخوام برم مهد کودک و اصرار داشتی به این حرفت. آخرش دیگه به تنگ اومدم گفتم مامان در این مورد با من صحبت نکن چون دست من نیست که بگم شما بری یا نری. همه بچه هایی که بزرگ میشن 5 سالشون میشه میرن پیش دو و بعدشم مدرسه و بعدشم دانشگاه و ... یهو خیلی جدی گفتی اصلا کی مسئول این کاره.. کی؟ کی؟ بابا؟ گفتم نه. گفتی...
5 دی 1397

4 سالگی

سلام عشق من. پسر قشنگ و بزرگ من. خیلی وقته اینجا نیومدم و دستی به سر و روش نکشیدم. راستش حسابی درگیر همه چیزم. شما، درسها، خونه و ... . ولی همش با خودم فکر می کنم که اگه بخوام همه شیرینی ها و خوش صحبتی هاتو اینجا بگم هر روز باید بیام و بنویسم. هر روز شگفت زده م می کنی. با حرفای قلمبه سلمبه، نقاشی های عجیب و قشنگ، مثال های بامزه یا تغییر خلاقانه کلمه ها... الان که چهار ساله هستی هم کاملا بزرگ به نظر میای و همه چیز رو خیلی خوب درک می کنی هم یه پسر بچه کوچیکی که نباید انتظارات زیاد ازت داشت. خلاصه یه جایی بین این دو موندیم که بالاخره شما کدومشی؟ امسال که میری پیش 1 با مربی جدیدت خیلی بیشتر از مربی قبلی جور شدی. از همون روز اول ازش خوشت اومد. م...
25 شهريور 1396

نظر پاک تواند رخ جانان دیدن... که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد

پسر خوبم سلام فهمیدم که باید خودمو تربیت کنم. تو نیازی به تربیت نداری. همه چیز رو می دونی و حس می کنی. تو واقعا فرشته ای. آگاه از همه چیزهای خوب و بد. برای تربیت کردن خودم هر چه کنم کمه ولی یه مدته از گروه کنار کشیدم و دارم روی مقاله هام کار می کنم. این 9-10 ماه باقی مونده از درسم رو باید خوب بگذرونم و اون طور که میخوام و باید باشه پیش ببرم. مدت کوتاهیه حس آرامش دارم. گفتگوها و مشاجره های درونی م کمتره. تمرکزم روی کارم بیشتر شده و هر چی می گذره حس می کنم با خودم آشتی ترم. با خودم که مهربونم تو درست میای می شینی وسط قلبم. قشنگ می بینمت. حست می کنم و وقتی بغلت می کنم یا می بوسمت انگار خود گل بهشتی هستی. از این همه زیبایی و شیرینی سی...
30 دی 1395

رهایی

پسر قشنگم،... مدتیه که مشاوره و مشاوره گروهی میرم. اولاش خیلی سخت بود مامانی.. زیاد رنج کشیدم تا تونستم خیلی چیزا رو تو گذشته م قبول کنم و تصمیم به تغییر خودم بگیرم. هنوز هم تموم نشده... ولی همین که می دونم تو مسیر بهبود خودم هستم برام آرامش بخشه. مطالعه رو هم به برنامه های قبلی مون اضافه کردیم. من و بابا تلاش می کنیم که آدمای آگاه تری باشیم. آگاه بودن بهتر از خوب بودنه عزیزم. لازم نیست همیشه خوب باشی. باید واقعی باشی. همونی که هستی... سعی نکنی عصبانی نشی، نترسی یا همیشه بخشنده باشی. گاهی خودخواه باش... هر چه که اون موقع هستی رو به واقع نشون بده. این شجاعت میخواد. تصمیم داریم شجاع باشیم... الکی همدیگه یا تو رو تایید نکنیم... تظاهر به...
24 تير 1395

مهد کودک

سلام پسر خوب من. شما چند ماهی میشه که مهد کودک میری. مهد کودک اولت رو خیلی دوست داشتی مخصوصا نسترن جون رو که با اون تونستی دوری از من رو تحمل کنی و بفهمی که مهد کودک چه جای جالبی می تونه باشه. اولاش خیلی بهت سخت گذشت تا عادت کنی. شاید یه هفته. ولی بعد دیگه حتی جمعه ها هم واسه نسترن جون و مهد کودکت دلتنگی می کردی.  شما قبل از اون دوست نداشتی با بچه ها بازی کنی و حتی وقتی یه غریبه رو میدیدی به من یا بابا می چسبیدی و احساس ناامنی می کردی ولی الان دیگه خیلی اجتماعی شدی. خیلی خوشحالم که مهد کودک خوب تونسته اینقدر برات مفید باشه. بعد از یه ماه و نیم قرار شد که مربی مهد کودک شما عوض بشه چون پسر گلم دیگه بزرگ شده بود و وارد نوباوه که 3-4 ...
24 تير 1395

از لبت آتش بریزد از رخت هم شیطنت...

هو   هر چه زیبایی و خوبی که دلم تشنه اوست مثل گل، صحبت دوست مثل پرواز، کبوتر می و موسیقی و مهتاب و کتاب کوه، دریا، جنگل، یاس، سحر این همه یک سو، یک سوی دگر چهره همچو گل تازه تو!                                                                                                                         &n...
25 بهمن 1394

شیطنت های دو سالگی

هو سلام پسر عزیز و ناز من  این روزهای با تو بودن فقط هیجان و خنده و بازی ست. شیرین کاری های تو همراه با ذوق کردنای من و بابایی. مخصوصا لهجه قشنگت خیلی برامون جالبه. آیه مامان...؟ اینجوریه؟... آیه؟... یعنی آره مامان؟ و این مامان آخرشو یه جوری می کشی که هر کی ندونه فکر می کنه ما شمال تهران زندگی می کنیم و همه مون هم همین طوری صحبت می کنیم  دو روز پیش با مامان جون رفته بودی خرید. تو میوه فروشی که رفتین سریع گفتی اینجا خوب نیست بریم بیرون. بعد هم که مامان جون خریدشو کرده رفتین سوپری. اونجا گفتی مامان جون کیک دارن؟ آیه؟ کیک بخر یم؟؟؟ این اخرشو چنان کشیدی که مغازه داره یهو نگاه کرده گفته این بچه مال کجاست؟؟؟  خیلی...
14 آذر 1394

کوروش مستقل

هو پسر قشنگ من سلام عزیزم این روزها غرق در شور و هیجان کارهای جدید توام. تو خونه کلی با هم بازی می کنیم و کیف می کنیم. تقریبا دو هفته ای میشه که از شیر گرفتمت و سه روزه که از پوشک. تو همون روز اول گفتی جیش!!! یعنی اینقدر هیجان زده شدم که حد نداره. اینقدر قربون صدقه ت میرم و بوست می کنم که کلی ذوق زده میشی و با یه لبخند فاتحانه مبهم روی لبت به من نگاه می کنی و لبخند می زنی مثل اینکه تو هم به خودت افتخار می کنی. گاهی خودت محکم واسه خودت دست می زنی یا خیلی دقیق سرک می کشی ببینی بابا هم حتما داره برات دست می زنه یا نه.روز اول و دوم سه چهار باری شد که اشتباهی شلوارتو خیس کردی ولی از بعد از ظهر روز اول به بعد راحت می گفتی مامان جیش... و...
18 خرداد 1394