کوروشکوروش، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

دلنوشته های مامان برای کوروش

سلام به عید

پسر قشنگم سلام امروز که دارم می نویسم 11 فروردین 93 هست و شما 8 ماه و 4 روز داری. دیشب مامانم و بچه ها اینجا بودن و تو یه کار جدید انجام دادی. تو بای بای کردی.!!! این کار رو در پاسخ به دست تکون دادن دایی ایمان انجام دادی. باورت نمیشه که اینقدر از دیدن این صحنه شوکه شدم که پریدم و محکم بغلت کردم و بوسیدمت. باورم نمی شد. همون بچه کوچولویی که هیچ کاری ازش برنمی اومد و فقط شیر می خورد حالا داره این طور ارتباط برقرار می کنه. البته این یه چیز خیلی طبیعیه ولی برای من اصلا معمولی نبود. شاید یه کم ترسیدم حتی! تو نگاه می کنی و یاد می گیری. تو همه چیز رو یاد می گیری و من نگرانم ... می دونم که قرار نیست همیشه تو این سن و سال بمونی و بالاخره ...
16 فروردين 1393

عمق زندگی

پسر خوب من سلام. الان که دارم اینا رو می نویسم تو داری جیغ می کشی.. نه یکی نه دو تا یکسره...........! کوتاه هم نمیای. دوست داری که جیغ بزنی. جیغ می زنی و کیف می کنی. اینقدر بلند که یه روز ظهر از شدت جیغ های شما سردرد شدم و تا شب هم هر کار کردم خوب نشد. تو روروئکت هستی و غذات رو هم خوردی. برنج پخته شده با آب گوشت+ ماست. حالا هم شروع کردی به تمرین صدا و صاف کردن حنجره. مامانم هم کلی باهات کیف می کنه. دیشب همش تو فکر تو بودم. اینکه باید چکار کنم؟ می ترسم که ترس ها، کمبودها، خود کم بینی ها و کلا هر آنچه در وجودم زائده رو ناخودآگاه به تو منتقل کنم. نگران تو ام مامان. نمی خوام ناخودآگاه به خاطر خوشایند دیگران، دعوا که هیچی ح...
24 بهمن 1392

شش ماهگی تو

    کوروشم سلام. عزیز دلم بیشتر از یک ماهه که نتونستم تو وبلاگت مطلب جدیدی بذارم. می دونم که درس کلاسا تکلیف ها کارای خونه هیچ کدوم بهونه خوبی نیستند ولی عزیز دلم واقعا گرفتار بودم. از همه بیشتر به خاطر امتحانا. الان هم که ساعت ١:٥٠ دقیقه شبه نشسته بودم و داشتم به حساب خودم مقاله می گرفتم دیدم حیفم میاد چیزی واست ننویسم. دو روزی هست که اومدیم خونه مامان جون تا من بتونم راحت تر به کارام برسم. آخه تو نیم وجبی اینقدر پر انرژی هستی که واقعا یه نفر جوابگوی این همه بالا پایین کردنت نیست!!! از طرفی وقتی بیداری فقط می خوای بازی کنی... یعنی من رسما باید ترک تحصیل می کردم اگه مامان جون اینا نبودن. از همه بیشتر از دوستای خوبم که احوا...
28 دی 1392

عکس های هنری مامان

  سلام پسر قشنگم. امروز تقریبا یک هفته از 5 ماهگیت میگذره. فوق العاده شیطون شدی. می ترسم بزرگتر که شدی بیش فعال بشی مامان. اصلا دوست نداری تنهایی و با خودت بازی کنی. البته گاهی این کار رو می کنی ولی به ندرت. حتما باید یکی باهات حرف بزنه و بخنده تا تو حسابی بهت خوش بگذره. یا اینکه بغل یه نفر باشی و راهت ببره تا بتونی دور و بر رو خوب دید بزنی...  وقتی باهات حرف می زنیم باید یه کار جدیدی بکنیم تا بخندی. مثلا برای اولین بار با گفتن "پخ" کلی خندیدی. یعنی قهقهه زدی. ولی دفعه های بعدی حتی توجه هم نکردی و مجبور شدیم یه صدای دیگه از خودمون دربیاریم. حتما باید زهره ترک بشی تا بخندی.عاشق اینی که کارای سخت بکنی مثلا بابا زیر بغلتو...
15 آذر 1392

آرزوهای خوب برای تو

سلا م پسرم. می خواستم یه سری سفارشا بهت بکنم مامان.. اول اینکه برات آرزو می‌كنم روزهای شــــاد ، فوق‌العاده و داشته باشی. خیلی خودت رو با مشغول نكن؛ مواظب خودت با ش ؛ برای خودت قشنگ‌قشنگ بخـــر. امیدوارم از آسمون برات بباره كه بتونی باهاش یه یا شایدم بخری و هیچ‌وقت به نیاز زیادی نداشته باشی؛ فقط باش و برو. راستی... فكر خوبیه كه و بیشتر بخوری ولی زیــــاد نخور ؛ هیچوقت با دوستت نكن و از این‌كه بگی خجالت نكش. از لحظه‌های رمانتیكت لذت ببر؛   بهترین آرزوها رو برای خودت و ت ...
1 آذر 1392

اکتشافات

سلام کوروشم. خوبی مامان؟ الان که دارم می نویسم تو خیلی آروم خوابیدی. البته ما هم خیلی تلاش می کنیم که سر و صدا نکنیم تا بیدار نشی. آخه تو  خیلی دوست داری دمر بخوابی. وقتی دمر می ذارمت تحت هیچ شرایطی و با هیچ صدایی بیدار نمیشی جز اینکه هر از گاهی سرتو می چرخونی و  خستگی گردنتو می گیری ولی شنیدم که این جور خوابیدن خوب نیست و ممکنه به قلبت فشار بیاره .دارم سعی می کنم بر خلاف میلت به رو بخوابونمت. البته این جوری خوابت خیلی عمیق نیست و با هر صدایی ممکنه بیدار بشی. بگذریم عزیزم... الان دیگه سه ماه و نیم داری. وزنت هم ٧.٥ کیلو شده. دیگه سنگین شدی مامان. خیلی هم کنجکاو البته. از دو ماه و نیمگی همه رو می...
25 آبان 1392

عید غدیر و عکسای قشنگ تو

عزیز مامان امروز عید غدیر بود و ما رفتیم خونه مامان جون. یعنی مامان من. خاله ندا و عمو امیر هم اونجا بودن و طبق معمول همین که خاله ندا تو رو دید بعد از کلی بغل کردن و بوسیدنت بلافاصله دوربینشو آورد و شروع کرد به عکس گرفتن از تو. الحق هم که عکسای خیلی قشنگی شدن. فوق العاده. چند تا شونو اینجا میذارم عزیزم. دست خاله ندا هم درد نکنه که این همه با ذوقه و عکسای خوشگل خوشگل میگیره از تو .             ...
3 آبان 1392

بعدا نه عزیزم. همین حالا

پسر قشنگم، روزها می گذره و تو هر روز بزرگ تر و شیرین تر میشی. این روزها هر جا که میرم با چشمات دنبالم می کنی. چشمای روشن تو که جز عشق چیزی توشون نیست. همین که منو می بینی می خندی. آروم می گیری. عشق من. زندگی من. این روزهای با تو بودن، تو رو در آغوش گرفتن، با هم خندیدن و نوازش کردنت... اینقدر زیبا و شیرینه که انگار جزء روزای عمرم به حساب نمیاد. قدر این روزا رو میدونم. هر چند کارها و مشغله ها، درس و دانشگاه، کارای خونه + برنامه ریزی برای آینده و تلاش و تلاش انگار تمومی نداره. می دونم که خیلی زود می گذره و این روزها مثل یه رویای دوردست میشن. تو واسه خودت مردی می شی مردی که خودش تکیه گاهه . قوی و با صلابت. بعدا ...
2 آبان 1392

حرم امام رضا

پسر نازم سلام. چند روز پیش رفتم دانشگاه واسه ثبت نام. بله عزیزم ... بالاخره موفق شدیم. دوتایی! بالاخره دکترا قبول شدم اونم دانشگاه فردوسی با رتبه خیلی خوب. 5! واست ننوشتم از روزای اعلام نتایج و روزای مصاحبه که دو تایی رفتیم و من تو رو زیر چادر قایم کردم. البته به سختی. چون موقع مصاحبه که تو اردیبهشت بود تقریبا 7 ماه داشتی. تهران و مشهد مصاحبه دادم و انتخاب اولم که فردوسی بود قبول شدم. شنبه روز ثبت نام بود. احساسم فوق العاده بود. احساس سبکی و راحتی. خوشحال بودم که این پروژه هم بالاخره تموم شد... دیگه لازم نیست بهش فکر کنم یا واسه کنکور بخونم... می تونم بیشتر به تو برسم عزیزم. چقدر جای بابا خالیه. خیلی دوست داشت قبولی من و به دنیا اومد...
2 آبان 1392