کوروشکوروش، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

دلنوشته های مامان برای کوروش

5 سالگی

1397/10/5 10:46
نویسنده :
367 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

امروز سر صبحی یهو گفتم یه سری بزنم. داشتم به پنج سالگی فکر می کردم. پنج سالگی تو .. تو پسر پنج ساله من پر از شور و انرژی و خلاقیتی. یه بزرگسال کوچیکی.. حرف زدنت منو کشته با اون کلمات و جمله بندی های قشنگت.. تیکه هایی که بعضی وقتا میگی و من ماتم می بره.. هوشت.. و مهد کودک.. وای اصلا نمیخوای بری.. چند روز پیش خیلی جدی می گفتی مامان من نمیخوام برم مهد کودک و اصرار داشتی به این حرفت. آخرش دیگه به تنگ اومدم گفتم مامان در این مورد با من صحبت نکن چون دست من نیست که بگم شما بری یا نری. همه بچه هایی که بزرگ میشن 5 سالشون میشه میرن پیش دو و بعدشم مدرسه و بعدشم دانشگاه و ... یهو خیلی جدی گفتی اصلا کی مسئول این کاره.. کی؟ کی؟ بابا؟ گفتم نه. گفتی پس کی؟ خدا؟ آره؟ گفتم نه عزیزم این یه قانونه .. گفتی اصلا همون برگه قانون رو بده من پاره ش کنم از دستش راحت شیم.. بده .. کجاست این قانون؟ کو؟... خندهخندهخنده یعنی من مرده بودم از خنده. بغلت کردم و محکم یه عالمه بوست کردم... نفس من. محبت

راستشو بخوای از اینکه مجبور باشی تابع یه سری قوانین باشی.. همراه بقیه شعر بخونی.. ملزم باشی که سر کلاس به درسا گوش کنی و یه سری فعالیت هایی که اونجا هست رو انجام بدی اصلا خوشت نمیاد.. چون همیشه هر کاری خواستی کردی.. یه مدت اولایی که کیارش به دنیا اومده بود این نارضایتیت بیشتر شده بود. هر شب با کلی التماس و ناراحتی می گفتی مامان میشه فردا من نرم مهد؟ می گفتم چرا می گفتی هر کی شعر نخونه دعواش می کنند. خیلی ناراحت شدم میخواستم برم مهد که دیدم بابا شب که اومد خونه گفت زنگ زدن از مهد گفتن مامان کوروش یه سر بیاد. با مدیرتون خانم طاهری صحبت کردم. قبل از اینکه من بگم خودش شروع کرد به صحبت و اینکه کوروش اصلا اهمیتی به کلاس و مربیش و کارایی که اونجا دارن نمیده. و نگران بود که برای کلاس اولش مشکل پیش بیاد. اینکه به هر حال سیستم آموزشی همینه و نمیشه همه آزاد باشن برای هر کاری که میخوان و سال دیگه خیلی اذیت میشه و از این حرفا.. از جایی که پسر حساسم رو می شناختم و اینکه کسی نباید بگه بالای چشمت ابرویه اگه نه می زنه زیر گریه.. بهش حق دادم. مدیرتون توضیح داد که این شعر خوندنا و این بازی هایی که تو مهد میشه یه وسیله ست برای تقویت تمرکز و دقت بچه که به مربی گوش بدن.. حواسشون جمع بشه.. اینکه تمرکز کنند روی چیزی که یاد داده میشه.. کار گروهی و ... گفت ما که نمیخواهیم گروه موسیقی راه بندازیم. هدفمون آماده کردن بچه ها برای مدرسه ست. مربی تون مریم جون هم فکر کنم آروم ترین مربی مهده. واسه همین با این صحبتا متقاعد شدم. خلاصه با همکاری با مربی و مدیرتون و گذاشتن یه سری جایزه و دادن انگیزه و نوشتن نامه تشویق شما برای مریم جون و اینکه من چقدر ازت راضیم و ... تو خیلی پیشرفت کردی. این روزا از راه که می رسی شروع می کنی به توضیح چیزایی که تو مهد یاد گرفتی. شعراتو بلند بلند می خونی و تعریف می کنی که مثلا اردوی آتش نشانی که رفتی چه چیزایی یاد گرفتی. با بچه ها خیلی بهتر کنار اومدی و چند تا دوست داری. و واقعا از حساسیتت کم شده. قطعا هنوزم خونه رو ترجیح میدی که به قول خودت با خوراکی کارتون فلش ببینی چشمک ولی در کل دیگه ناراحت نیستی بابت رفتن به مهد. چهارشنبه ها روز خوشی توئه. قرارتون با رئوف پسر خاله نسرین. بعد از مهد یا تو میری خونه اونا یا اون میاد. از همون روز چهارشنبه شروع می کنی به شمردن ساعتا و روزای تعطیلی و هی کیف می کنی. میگی آخ جون دو تا تعطیلی. پنج شنبه و جمعه. البته پنجشنبه ها مهد تعطیل نیست ولی دیگه ما تعطیلت کردیم که خوشحال تر باشی. وسط هفته ها که ساعتای 10-10 و نیم میخوابی قبل خواب برات قصه میگم و کلی با هم مشغول صحبت و مسخره بازی میشیم. اون شب قبل خواب می گفتی باشه دیگه بریم بخوابیم برای یه روز کسل کننده دیگه تو مهد آماده بشیم. خدای من از دست تو چکار کنم؟ قه قهه اول سال خیلی تردید داشتم برای فرستادنت به مهد. خیلی دوست داشتم بفرستمت مدرسه طبیعت. اونجا بچه ها صبح تا ظهر آزادن که فقط بازی کنند. کسی بهشون نمیگه چکار کنند و محدود هم نمیشن مگر اینکه احتمال آسیب باشه. به جای مربی هم یه تسهیلگر دارن که فقط مراقبشونه. بیشتر شبیه یه رویاست می دونم. ولی راستشو بخوای هم قیمتاشون خیلی بالا بود و هم مسیرش به ما خیلی دور بود. با هزینه ش کنار اومده بودیم ولی رفت و آمدش با توجه به اینکه هنوز ماشین نخریدیم و سرویس مدرسه طبیعت هم از پارک ملت حرکت می کرد و برگشت هم بچه ها رو همون پارک تحویل می داد سخت بود بردن و آوردن شما. مخصوصا اینکه یه کوچولو هم بهمون اضافه شده بود که منو برای رفت و آمد واقعا محدود می کرد. مشکلات دیگه ش هم سرمای پاییز و زمستون بود. هنوز سر نگرفته برم ببینم چکار م یکنند با بچه ها تو این سرما. ولی مسئله اصلی به قول مدیرتون همین بود که بالاخره بچه قراره وارد همین سیستم که همه می دونیم اشتباهه بشه. می گفت مدرسه طبیعت خوبه به شرط اینکه تا آخر سیستمش همون باشه نه اینکه بچه رو رها کنیم که هر طور میخواد باشه بعد بیاریمش تو محیط مدرسه که تابع قوانین باشه. اینجوری بچه چندین برابر آسیب می بینه. ولی راستشو بخوای خیلی دوست دارم لااقل از عید به بعد که هوا بهتر میشه و کیارش هم بزرگتر ببرمت اونجا. می دونم که واقعا بهت خوش میگذره. چون اونجا حیوون هم داره.. وای گفتم حیوون سکوت تو عاشق حیوونی. اینقدر با اصرار و التماس می گی مامان میشه یه سگ بگیریم بیاریم خونه؟ خواهش می کنم.. میشه یه گربه بگیریم؟ من ازش نگهداری می کنم. خرگوش چی؟ یه روز که با بابا رفته بودی مغازه هاشمیه شب دیگه معرکه داشتیم. یه بیمارستان حیوونا کنار مغازه شون زدن که ظاهرا اونجا که بودی چند ساعت با سینا تو همون بیمارستان مشغول تماشای حیوونا بودی و کلی اصرار به بابا که یکی از همینا رو ببریم خونه.. عزیز دل قشنگم... پسر خوشگلم.. می دونم که چقدر جذابه داشتن یه حیوون ولی واقعا خونه ما اجازه نگهداری از یه حیوون رو نمیده. خونه 75 متری. بدون حیاط مستقل. تراس هم که بسته ست. ولی فکر کردم یه پرنده برات بگیرم و سورپرایزت کنم.. یا یه لاک پشت. البته لاک پشت برای تو پسر شیطون شاید کسل کننده باشه. یه چیزی که پرانرژی باشه. به خودم گفتم اگه خونه بزرگتری گرفتیم یه سگ بگیرم برات بی خیال قضاوتای بقیه که سگ نجسه و اینا. کار سختیه ولی به خاطر تو حاضرم.. فعلا که تو همون خونه ایم که از روز اول اومدیم مشهد. بهت گفتم دعا کن یه خونه بزرگ بگیریم که جا داشته باشیم برای یه حیوون. تو همون جا دستتو بردی بالا و گفتی خدایا یه خونه بزرگ به ما بده که یه عالمه سگ بگیریم بیاریم توش. خنده

تو هم باادبی هم بامزه هم پرانرژی هم عاشق قدرت و بن تن و موجوداتش .. وای از بن تن. هر چی من نگرانم این موجودای عجیب غریب روت تاثیر منفی بذارن تو عین خیالت نیست. اول قسمتای بن تن نوشته برای بالای 13 سال. ولی تا حالا بهت نگفتم. نخواستم تو ذوقت بخوره. ولی تو قشنگ با تک تک اون موجودا همذات پنداری می کنی. عاشق اینی که تمام اون قدرتا رو داشته باشی. خیلی تلاش کردی که یه ساعت واقعی بن تن پیدا کنی و تبدیل بشی به اون موجودا. چندین و چند بار هم تو خونه آزمایشگاه راه انداختی و روغن و نمک و شیر و ادویه ها و تخم مرغ و خلاصه هر چی دستت رسید رو با هم قاطی کردی که شاید از نتیجه این آزمایش یه ساعت واقعی به وجود بیاد.. یعنی واقعا امیدوار بودی.. دلخور دفعه اول که دیدی نمیشه فکر کنم زدی زیر گریه.. هر چی برات توضیح می دادم مامان اینا واقعی نیست این یه کارتون برای سرگرمی.. قبول نمی کردی. گفتم ببین مامان اگه قرار بود واقعا یه همچین موجودایی تو خیابون باشن تو خودت نمی ترسیدی؟ من که می ترسیدم. اون وقت دیگه امن نبود بیرون. ببین اینا نقاشی ان. تو خودتم می تونی هر نقاشی ای بکشی و هر موجودی درست کنی. به همین راحتی. خلاصه متقاعد شدی. ولی هنوزم بعضی وقتا میگی مامان کاش بن تن واقعی بود. کاش من یه ساعت واقعی پیدا کنم بوس الهی من بگردم تو عشقمو.. آها راستی من از همین قضیه استفاده کردم برای آموزشای مهدت. اولا که اصلا دلت نمیخواست شعراشونو بخونی یا حفظ کنی یا تو آموزشا شرکت نمی کردی بهت گفتم مامان می دونی تو دنیای واقعی اون قدرتایی که دنبالشی چه جورین؟ گفتی چه جوری؟ گفتم هر کی دقتش از همه بیشتر باشه.. هر کی صداش از همه بلندتر باشه تو شعر خوندن حنجره قوی داشته باشه.. هر کی از همه بلندتر سلام کنه و محکم تر دست بده.. هر کی چیزای بیشتری یاد بگیره... اینا به آدم قدرت میده.. فکر کنم این قضیه قدرتا بدجوری بردت تو فکر. چون واقعا بعد اون بود که از این رو به اون رو شدی. دیگه اون پسر کم رو که دلش نمیخواست با کسی دم خور بشه نبودی... بلند شعراتو برام می خوندی بدون اینکه ازت بخوام یا مجبورت کنم.. بلند بلند بلند سلام می کنی تقریبا داد می زنی و همه خنده شون می گیره خنده و از این موضوع خوشت میاد. همینا اعتماد به نفست رو هم بیشتر کرده. مربی و مدیرتون میگن خیلی خیلی تغییر کردی و واقعا راضی هستن از این همه پیشرفتت. 

کوروش قشنگم .. چه شعر بخونی چه نخونی برای من فرقی نداره. حتی فکر می کردم شرکت نکردن تو این آموزشا و تن ندادن به این سیستم مسخره یه جورایی باحال هم هست چشمک ولی ظاهرا ادامه دادن این روال فقط تو رو منزوی تر میکنه. درسته که آزادی ولی تنها هم هستی. تو خیلی پسر باهوشی هستی. اینو همه می دونیم .. ولی باید سعی کنیم بعدهای دیگه تو مثل روابط اجتماعی و شرکت کردن تو کارای گروهی رو هم تقویت کنیم. برای اون قدرت واقعی که دنبالشی عزیز دلم همین ها لازمه. که فقط اون بعد قوی تو رو تشویق و تقویت نکنیم. بذاریم در چالش تجربه های جدید هم قرار بگیری. این برای خود من درس بزرگی بود و سخت بود صبر کردن تو این موضوع. یه روز همینو بهت گفتم. شکایت می کردی از رفتن به مهد. گفتم مامان مهد یکم سخته ولی تو رو قوی می کنه. گفتی من نمیخوام قوی بشم. گفتم برای زندگی لازمه عزیزم. یکم رفتی تو خودت ولی فکر کنم متقاعد شدی. شاید بزرگ که شدی و اینا رو خوندی کلی بخندی و بگی ای مامان جان ببین چه به روز ما آوردی .. نمی شد دست از سر ما برداری بذاری بازی مونو بکنیم اینقدر اذیت مون نکنی.. خنده قربون اون شکل ماهت برم من نفسم شاید حق با تو باشه ولی راستشو بخوای ما همیشه سعی کردیم بهترین اون چیزی که فکر می کنیم رو در حقت انجام بدیم.. اگه کم و کسری هست که هست تو ببخش و بذار پای ناآگاهی ما. 

چند تا از عکسای خوشگلت رو میذارم که مال قبل و بعد به دنیا اومدن داداشته. الان بیشتر خواستم از این جریانای اخیر خودت بنویسم. خاطره های داداشت رو تو وبلاگ خودش می نویسم. ولی در مورد ارتباط تو با اون .. راستش فعلا خیلی کاری به کارش نداری. کیارش فردا سه ماهه میشه کم کم داره خودشو شیرین می کنه و گوش می کنه و می خنده و دوست داره باهاش صحبت کنیم. منتها اینقدر کوچیکه که هنوز خیلی برات جذاب نیست فکر کنم. نه که دوستش نداشته باشی از وقتی یه مقدار مسئولیت بهت میدم و میگم مامان اینو بیار اونو بده و ... یه مقدار بیشتر توجهت بهش جلب شده بعضی وقتا هم با هم شروع به مسخره بازی می کنیم میگم نگاش کن کوروش داره با خودش میگه چه داداش خنده داری دارم.. یا نگاش کن چه جوری نگاهت می کنه میخواد این کارتو یاد بگیره بعدا تمرین کنه.. یا داره آروغای کوروشی می زنه ... تو هم می خندی و خوشت میاد از این حرفا.. الهی قربون خنده های خوشگلت برم. ولی رسما گذاشتی به اندازه کافی بزرگ بشه بعد بری سر وقتش. حق داری مامان جان محبت هنوز خیلی کوچیکه.

خوب اول عکسای تولدت 

 

دخترخاله های عزیز.. هم گروهی های بامزه.. همش تو خونه مامان جون دنبال هم می دوین.. بغل

اینجا هم درگیر روشن کردن و نگه داشتن اون فشفشه ها تو دستتون بودین. که نمی دونم آخرش از دست کی افتاد رو فرش و یکی گریه ش گرفت و .. خنده

اینا هم رفقای عزیز.. امیررضا و امیر رئوف و عارف و محمد مهدی و سینا و البته دخترا ارنیکا و مهسا و مهدیس

جشنگلمحبتبغلبوسجشن

اینم عکسای مسافرت تابستون 

 

آها.. این گنجیه که با پیدا کردن علامت ایکس تو جنگل پیدا کردی.. خنده البته این یه نقشه بود.. تو همش دنبال علامت ایکس می گشتی که از زیرش یه گنج پیدا کنی. باب اسفنجی و آقای خرچنگ این کارو کرده بودن. منم دیدم خیلی دنبال گنج می گردی، یواشکی این وسایل شن بازی رو از تو شهر خریدم و بعد که رفتیم تو جنگل عمو امیر (شوهر خاله نسرین) و بابا اونو زیر یه بوته قایم کردن و روش نمی دونم چه جوری یه علامت X گذاشتن.. عینک خلاصه بعد از کلی دنبال گشتن همراه بابا تونستی علامت ایکس رو پیدا کنی و از زیرش این گنج رو درآوردی.. چشمات چه برقی می زد بعد پیدا کردن گنچ و جیغ و هیجانت واقعا دیدنی بود محبت

بازم مسخره بازی... خنده

اینجا داشتیم جای مامان جون و خاله فرشته رو خالی می کردیم آرام

 

وای که چقدر کیف کردی از این چهارچرخ سواری .. محبت

اینجا در کمال شجاعت همراه با بابا داشتین بهش نون می دادین. خیلی بزرگ بود.. خیلی ...

عینکآرام

اینم کنار حیاط تو ویلای صفورا جون.. هنوزم بعضی وقتا یاد اونجا میفتی میگی مامان بریم ویلا.. بوس

اینم عکس شما داداشا.. وقتی کیارش فقط یک ماهش بود.. بغل

محبتمحبتمحبت

 

این جدیدترین عکستونه که البته مال بیست روز پیشه چشمکزبان

 

 

پسندها (4)

نظرات (0)