کوروشکوروش، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

دلنوشته های مامان برای کوروش

تو به دنیا اومدی

1392/5/7 14:24
نویسنده :
514 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم، عشق من تو به دنیا اومدی. دقیقا ٣٨ هفته تموم. ولی کاملا رسیده و کامل. می تونم آمار دقیقی بدم و بگم وزنت ٣٧٥٠، قدت ٥٢ و دور سرت ٣٦ بود ولی بیشتر دوست دارم بگم مثل فرشته ها بودی. وقتی صدات کردم و منو دیدی زل زدی تو چشمام و من همه دردامو فراموش کردم و گریه کردم، بی اختیار...

 

 

 

وقتی دوشنبه ٧ مرداد ساعتای ١١ با لکه بینی رفتم دکتر، خانم دکتر طاهرزاده گفت درسته که درد نداری ولی زایمان شروع شده در عین حال سر بچه خیلی بالاست و بالای ٣٧٠٠ هم حتما هست. گفت ممکنه با زایمان طبیعی خیلی اذیت شی. نامه میدم برو بستری شو منم تا ظهر میام واسه سزارین.

مونده بودم چی کار کنم. طبیعی یا سزارین؟ اگه بچه از ٣٧٠٠ بیشتر باشه چی؟ اگه نتونم؟ اگه طوریش بشه؟ نخواستم ریسک کنم.با گیجی نامه بیمارستانو گرفتم که برم بستری شم. اصلا آماده نبودم. تازه می خواستم برم آرایشگاه و ساعت ٦ هم با هادی وقت عکاسی داشتیم. به سفارش و اصرار مامان ساک بچه و مدارک پزشکی رو برداشته بودم ولی تو دلم اصلا احتمالشم نمی دادم که تا ٣-٢ ساعت دیگه نی نی دار بشم... هادی شرکت بود و نمی تونست واسه معاینه دکتر باهام بیاد ولی چندبار زنگ زده بود و خبر گرفته بود. بهش جریانو گفتم و اونم گفت که برم بیمارستان بهتره. تو راه به خانم دکتر زنگ زدم که نمیشه تا خونه برم و برگردم؟ گفت اصلا!!! همین الان برو بیمارستان. هیچی دیگه با مامان و ندا رفتیم بیمارستان مهر. هادی هم تقریبا با دستپاچگی خودشو رسونده بود بیمارستان. ساعت ١٢ بود که رسیدیم و در عرض یک ربع پذیرش شدم. با مامان و هادی و ندا روبوسی و خداحافظی کردم و مامان و هادی مثلا لبخند می زدن ولی اونا هم آمادگی نداشتن و شدیدا استرس از صورتشون می بارید. ندا هم که خنده هاش عصبی بود. مامان گفت توکل به خدا کن و برو.در حالیکه گریه م گرفته بود رفتم تو بخش و در پشت سرم بسته شد. خیلی زود پروندم تشکیل شد و لباسامو با لباسای بیمارستان عوض کردم. فیلمبرداری خواسته بودم خانومه اومد و باهام حرف زد و فیلم گرفت. یک ساعتی دراز کشیدم و خون ازم گرفتن و در عین حال گفتن که دکتر تو راهه. ساعت یه ربع به ٢ بود که دکتر رسید و صدام زدن واسه اتاق عمل. دکتر بر خلاف جدیت همیشگیش خیلی خوش اخلاق بود. با خنده و خوش و بش حالمو پرسید و گفت که نگران نباشم. به سمت اتاق عمل که می رفتم دیدم یه سالنه و مثل ٥ یا ٦ ضلعی دور و برش همش اتاق عمله. تو هر اتاق هم یه گروه مشغول کار و جراحی یه نفر بودن. بعضی اتاقا هم هنوز شروع نکرده بودن یا بعضی ها می اومدن و می رفتن. خلاصه اینکه جو اونجا خیلی پویا بود و با اون همه آدم مشغول کار و رفت و آمد استرسم کمتر شد.دکتر بیهوشی یه خانوم خوش اخلاق بود و چند تا سئوال در مورد اینکه بچم چیه و اسمشو چی می خوام بذارم و... پرسید. فکر کردم احتمالا در حین جواب دادن از هوش میرم ولی نرفتم. یه آقای دکتری هم با دکتر طاهرزاده مشغول دستکش پوشیدن بود. دکتر طاهر زاده یه عالمه بتادین مثل پارچ آب ریخت رو شکمم و حسابی شست. بعد هم دور شکممو پوشوند و آمادش کرد واسه پاره شدن. یکی دو نفر دیگه هم اومدن و چراغای بالای سرم رو هم مثل تو فیلما روشن کردن. دیگه جو داشت استرسی می شد و من تو فکر اینکه کی می خوان بیهوشم کنند که دکتر بیهوشی یه چیزی تو آنژیوکتم زد و بعد هم گفت نفس عمیق بکش. بوی تیزی بود که با نفس دوم تا اعماق ریه هام رفت و دیگه چیزی نفهمیدم...

با صدای ناله های خودم به هوش اومدم. به اولین چیزی که فکر کردم بچه بود. دستمو رو شکمم گذاشتم. خالی بود. جای بخیه ها درد زیادی داشت ولی از اون بیشتر گیجی شدیدم بود. صدام به زحمت به گوش خودم می رسید. ساعت رو نگاه کردم. ٢ و نیم بود. تا یک ربع به ٤ تو اتاق ریکاوری بودم و بعد که کاملا هوشیار شدم و شکمم هم واسه جمع شدن رحم چک شد بردنم اتاق. مامان و هادی رو در حین انتقال به اتاق دیدم . چشمم به هادی که افتاد زدم زیر گریه. مامان هادی، آسیه، زندایی عصمت، زن عمو زهرا و حمیدشون و ندا هم بودن. خوب که تو اتاق جابجا شدم نی نی رو آوردن. چقدر توپولی بودی مامان. با یه عالمه مو. تو رو هم که دیدم باز گریه م گرفت. از خوشحالی و هیجان. باورم نمی شد... چقدر آروم بودی...

طی چند روز بعد پف صورتت خوابید و یکم لپات کوچیک تر شد. عکسای روز اولت مثل نوزاد چند ماهه ست مامان جون. ولی همون روز اون قدر چشماتو باز کردی که فهمیدیم چشات رنگیه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان آناهل
23 مرداد 92 1:23
مباااااااااااااااااارک
مامان ماهان
26 مرداد 92 11:00
جیگرتو بخورم.عزیزم. مامانی خصوصی
mamani
25 آبان 92 1:29
خدا محفوظش باشه و تبریک میگم بهتون. ماشالا 1000 ماشالا چقر نی نیتون نازه خوش به حالت تو 38 هفته ای ماشالا چقدر چاقالو بوده. ایشالا نی نیه منم سالم به دنیا بیاد مراقبش باشیدو بیشترم ازش عکس بذارید مرسی مامانی که بهمون سر زدی. خیلی لطف داری. انشالله کوچولوی شما هم به سلامتی به دنیا بیاد و با خودش یه دنیا شادی بیاره.