یک سالگی و کشف دنیا
خیلی خوشحالم از اینکه ... تو به دنیا اومدی تو...
دنیا فهمید که تو انگار ... نیمه گمشدمی تو...
زندگی خیلی خوبه ... چون که خدا تو رو داده...
روز تولدم برام ... فرشته شو فرستاده...
خدا مهربونی کرد... تو رو سپرد دست خودم... دست تو گرفتم و ... فهمیدم عاشقت شدم...
تولدت مبارک عشق قشنگ زندگی من... نفس و عمر مامان و بابا...
تولدت مبارک عزیزم.
چقدر خوبه که تو هستی . بدون تو انگار دنیای ما یه چیز بزرگ رو کم داشت. خدایا کمک کن تا قدر این نعمت بزرگتو بدونیم و به خوبی از امانتت نگهداری کنیم.
پسر خوشگل من... الان که دارم می نویسم یک سال و یک ماه داری. و من تو این مدت اینقدر گرفتار درسام و کارام بودم که واقعا نرسیدم زودتر بیام و وبلاگت رو آپدیت کنم. ببخش پسرم ولی تقریبا تابستونی نداشتم. با این که این تابستون هم عروسی عمه آسیه و هم عروسی خاله ندا و هم یه مسافرت 10 روزه به کردستان و شمال رو داشتیم ولی باور کنی یا نه حتی تو مسافرت و تو ماشین من با لپ تاپ باز جلوم مشغول انجام تکالیفم بودم ... و هنوزم تموم نشده ولی دیگه طاقت نیاوردم و گفتم با سر زدن به وبلاگ تو حالی عوض کنم.
از دوستای گلم که تو این مدت بهمون سر زدن ممنونم
تو عزیز دل مامان یه کوچولوی ناز شدی. اینقدر شیطونی که وقعا نمی تونم از پس شیطنت هات بربیام . فوق العاده باهوشی.. الان دیگه می تونی یه چیزایی بگی. مثلا میگی :
- آب بده
- به بده
-مامان
- بابا
-بابا جو (بابا جون)
- مو مو (میو میو)
- ددا (ندا)
- عم (عمو)
-من
- مال من
...
خلاصه هر چیزی که می شنوی یه جوری میگی.. ماشالله به تو عسل مامان
تا الان 4 تا دندون در آوردی. دو تا دندون بزرگ بالا و دو تا پایین. اولین دندونت رو تو 10 ماه و 18 روزگی در آوردی. و راه رفتن مستقلت رو هم از اول ماه 10 شروع کردی. در اصل از 5/9 ماهگی می تونستی قدم برداری ولی از اول ماه 10 دیگه به راحتی راه می رفتی. کار این روزهای تو کشف دنیاست. سر بالایی های کوچیک رو 10 بار بالا و پایین میری، با سیم تلفن نیم ساعت بازی می کنی، کمربند مانتوی منو نیم ساعت دور خودت می پیچی، دستت رو می کشی روی گلای قالی ببینی چی میشه، بارها تلاش می کنی تا مثل من کبریت رو روشن کنی، گوشی تلفن رو می گیری دستت و با فرد خیالی اون ور خط بلند بلند صحبت می کنی، با عکس بابای من کلی حرف داری... قاب عکسو بغل می کنی و می بوسی و هی میگی بابا جو، بابا جو...
همش مواظبتیم با این حال هر دفعه یه جاییت زخم یا کبود میشه. دو سه بار لپت کبود شده. هی می خورده به این ور اون ور. یا صورتت و دست و پات خراش بر می داره. یه لحظه آروم نداری. همش راه میری. هر بچه کوچولویی رو که می بینی میری طرفش و شروع می کنی به برقراری ارتباط ، نازش می کنی، بهش می خندی، دستشو می گیری و سعی می کنی باهاش دوست بشی... ولی همه بچه ها خوش اخلاق نیستن مامانی. یعنی روابط عمومی شون در حد صفر! ... زود میذارن میرن. بعضی هاشونم مثل خودت زود دوست میشن.. حدودا یه ماه پیش موقع تولدت رفته بودیم باغ وحش البته به پیشنهاد بابایی که می خواست حیوونا رو نشونت بده. تو که اصلا حیوونا رو نگاه نمی کردی چشمت همش دنبال بچه ها بود.!!! خلاصه چند تایی از حیوونا رو هم نگاه کردی که دل ما نشکنه.
تولد یه سالگیت رو هم خونه دایی ایمان گرفتیم هم تولد دایی جون فردای تولد تو بود و هم واسه کارت نویسی عروسی خاله ندا خونه اونا دعوت بودیم ما هم یه کیک خوشگل واست گرفتیم و اونجا تولدتو برگزار کردیم...
تو مسافرت هم پسر خیلی خوبی بودی مامان جون. تو ماشین که معمولا خواب بودی وقتی هم که پیاده می شدیم بدو بدو مشغول بازی و شیطونی می شدی. نق زدن و اذیت اصلا تو کارت نبود.
مسافرت هم اول رفتیم شمال و از اونور هم تهران و کرج بعدشم به سمت کردستان و بانه حرکت کردیم که تعریف بازاراشو زیاد شنیده بودیم خلاصه بعد از دو سه روزی که اونجا بودیم دوباره به سمت شمال رفتیم و تو رامسر موندیم. کنار دریا یکم از موج ها ترسیده بودی و شایدم از اینکه همه رفته بودن تو آب دلخور بودی. جواهر ده و صفاشهر تو مسیر جواهر ده هم خیلی قشنگ بودن که چند تا عکس خیلی خوشگل از اون جاها گرفتیم.
از اینا که بگذریم واسه عروسی خاله هم بردیمت آتلیه که دو تا عکس فوق العاده ازت گرفتن و هنوز تحویل نگرفتیم که بذارم واست تو وبلاگ. عروسی خاله هم تاولش که رو صندلی عروس داماد نشسته بودی و تا 20 دقیقه بعد از اونجا تکون نخوردی بعدش هم همش اون وسط بودی. کاری هم به کار من نداشتی. پسرم مستقله حسابی!
عروسی عمه هم بیشتر تو کالسکه ت بودی و بازم مامانو اذیت نکردی.
وقتی صدای آهنگ از تلویزیون یا گوشی یا هر چی میاد شروع می کنی به چرخیدن دور خودت و دستاتو تکون می دی. خوشگل من خیلی ماه میشی با این کارات. من و بابا که همش در حال قربون صدقه رفتن تو هستیم. جیگر من
خلاصه اینکه خیلی بلا شدی. کارات یه جور بلوغ خاص رو نشون میدن. شایدم اعتماد به نفس. ولی یه جورایی قلدر هم هستی ها. اینو اول نگفتم ولی راستشو بخوای بدجور هم قلدری مامان!!! یه چیزی که می خوای اگه بهت ندیم یه داد بلند می زنی که مجبور شیم بدیم. اگه کسی چپ بهت نگاه کنه چنان دادی سرش می زنی که پشیمونش می کنی، اگه شرایطی باشه که دوست نداشته باشی خیلی صبوری می کنی و اصلا اهل نق نق نیستی ولی تحمل اخم و کم محلی و اینکه کسی چیزی که دوستش داری رو ازت بگیره اصلا نداری.
بالاخره اینکه واسه خودت شخصیتی پیدا کردی عزیز مامان. عاشق راه رفتن و حرف زدن و مخصوصا آب بازی هستی. همه چیزو می خوای امتحان کنی.ما هم که عاشق این جور کارای تو!
اینجا حیاط خونه بابا جونه. بابا داشت حیاط رو می شست که تو سر رسیدی و شلنگ آب رو گرفتی و نهایتا خودتو به این روز انداختی! البته خدا رو شکر هوا گرم بود و سرما نخوردی
اینجا هم باغ عمو حبیب هست و تو و سینا مشغول آب بازی تو حوض
اینم یه عکس دسته جمعی از شما سه تا شیطون بعد از آب بازی
گاهی هنوز هم می مونم که تو حقیقتا کی و چه جوری اومدی؟ تو پسر منی؟ چه سریع داری رشد می کنی و چه تند همه چیزو یاد می گیری. تو بیرون از وجود من در حال کشف دنیای خودتی. مستقل از من. چه من باشم چه نباشم توهستی و زندگی با تو در جریانه. هنوز خیلی کوچیکی پسر ناز من. بی هیچ قالبی، نقابی، کلکی، فریبی... غرق در شادی دنیای کودکی... از چکه کردن یک شیر آب قهقهه می زنی و از صدای خنده بلند اطرافیان می ترسی. مدت ها غرق تماشای یک مورچه میشی یا یک تکه نون رو به هزار قسمت ریز ریز می کنی و هر قسمتش رو به دقت نگاه می کنی. این تویی. خاص و منحصر به فرد. حیف این دنیای قشنگ تو که مجبور شی واسه رضایت بقیه زندگی کنی عزیز دلم. خودت باش و اون جوری که دوست داری زندگی کن عشق من.