سلام به عید
پسر قشنگم سلام
امروز که دارم می نویسم 11 فروردین 93 هست و شما 8 ماه و 4 روز داری.
دیشب مامانم و بچه ها اینجا بودن و تو یه کار جدید انجام دادی. تو بای بای کردی.!!!
این کار رو در پاسخ به دست تکون دادن دایی ایمان انجام دادی. باورت نمیشه که اینقدر از دیدن این صحنه شوکه شدم که پریدم و محکم بغلت کردم و بوسیدمت. باورم نمی شد. همون بچه کوچولویی که هیچ کاری ازش برنمی اومد و فقط شیر می خورد حالا داره این طور ارتباط برقرار می کنه. البته این یه چیز خیلی طبیعیه ولی برای من اصلا معمولی نبود. شاید یه کم ترسیدم حتی!
تو نگاه می کنی و یاد می گیری. تو همه چیز رو یاد می گیری و من نگرانم ... می دونم که قرار نیست همیشه تو این سن و سال بمونی و بالاخره بزرگ میشی و واضحه که همه چیز رو ما باید یادت بدیم ولی فکر کردن به عمق این جریان جدا که منو می ترسونه. انگار تو این روزها به این موضوع خیلی فکر نکرده بودم. همیشه غرق در زیبایی و دلربایی تو، خنده های شیرین و نگاه های قشنگت... فراموش کردم که یه دنیا علامت سئوال هم تو ذهن تو هست که من اولین کسی هستم که باید بهشون جواب بدم. یادم رفته بود.
و اما عید...
قول داده بودم عکسای عیدتو بذارم عزیزم.
اینجا سمت چپ من و بابای کوروش هستیم. سمت راست هم خاله ندا و عمو امیر. وسط هم مامانم و کوروش و خاله فرشته نشسته. البته از معدود وقتایی هست که خاله فرشته بین ما داره عکس میگیره. آخه همش تو اتاقش داره واسه کنکور می خونه. خدا کنه امسال خاله رشته ای که می خواد قبول بشه و خیالش راحت بشه.
در ضمن بگم الان که تو گل پسر ناز من 8 ماه رو تموم کردی خیلی وقته یه کارایی می کنی که یه زمانی خیلی جدید بودن ولی الان برات مثل آب خوردن شدن. مثلا نشستن که از اول 7 ماه راحت می نشستی.
سینه خیز و چهار دست و پا رو که به صورت ترکیبی انجام می دادی الان 5-6 روزه که کامل کردی و فقط چهاردست و پا میری تازه وقتی به مبل می رسی ازش می گیری و وایمیستی.
دیگه اینکه عاشق اینی که بایستی و بعد ما آروم ولت کنیم و بتونی خودتو چند ثانیه نگه داری. یعنی غش می کنی از خنده . خوشگل مامان. وای که دلم واسه این کارات ضعف میره.
و اما دیشب 15 فروردین، عمه آسیه که بالاخره بعد از مدت ها به خواستگار پر و پا قرصش جواب مثبت داده بود ، خانواده آقا داماد رسما اومده بودن قول و قرار ها رو بذارن. احتمالا تا یک ماه دیگه عروسی داشته باشیم عزیزم. تو فسقلی من همش اون وسط دنبال قندون ها و بشقاب های میوه و آجیل چهار دست و پا می کردی و می خواستی همه چی رو به هم بریزی..
عکس های سیزده رو باز باید بذارم برای بعد چون توی دوربینه و فعلا در دسترس نیست.خوبه دیگه یه بهانه ای برای برگشت باید داشته باشم دیگه. فقط همینو بگم که سیزده رفتیم باغ خودمون ولی چون تو مریض بودی کلا درگیر پوشوندن تو بودیم و اینکه دیگه از این مریض تر نشی. هوا آفتابی بود ولی سرمای خودشو داشت دیگه. البته خیلی خوش گذشت عزیزم. هم به ما هم به تو.
اینم عکس آقا کوروش با دختر عمه ش سیمین جون که تو بغلشه و دختر عموی دیگه ش الهه، پسر عموش امین که سمت چپه و سینا که کوچولویه و لبه تخت نشسته. شهریار هم پسرعمه سیمینه و سمت راسته. اینجا عید دیدنی خونه عمو مهدیه.
از دوستای گلم که بهم اس ام اس می زنید و از وبلاگ کوروش تعریف می کنید بی اندازه ممنونم ولی آخه عزیزای من چرا تو وبلاگش نظر نمیذارین و بعد با پیامک بهم نظرتونو میگین؟ کوروش و من اینقدر خوشحال میشیم وقتی نظرای قشنگتونو اینجا می خونیم که نگو....
بازم بهمون سر بزنید.
عاشق تونیم.