شش ماهگی تو
کوروشم سلام.
عزیز دلم بیشتر از یک ماهه که نتونستم تو وبلاگت مطلب جدیدی بذارم. می دونم که درس کلاسا تکلیف ها کارای خونه هیچ کدوم بهونه خوبی نیستند ولی عزیز دلم واقعا گرفتار بودم. از همه بیشتر به خاطر امتحانا. الان هم که ساعت ١:٥٠ دقیقه شبه نشسته بودم و داشتم به حساب خودم مقاله می گرفتم دیدم حیفم میاد چیزی واست ننویسم. دو روزی هست که اومدیم خونه مامان جون تا من بتونم راحت تر به کارام برسم. آخه تو نیم وجبی اینقدر پر انرژی هستی که واقعا یه نفر جوابگوی این همه بالا پایین کردنت نیست!!! از طرفی وقتی بیداری فقط می خوای بازی کنی... یعنی من رسما باید ترک تحصیل می کردم اگه مامان جون اینا نبودن.
از همه بیشتر از دوستای خوبم که احوال مونو می پرسن ممنونم. باور کنین که میام ولی نمی رسم چیزی بنویسم.
پسر قشنگ من تو دیگه خیلی بزرگ شدی. رفتارات یه جور اعتماد به نفس رو خاص رو نشون میده. انگار خودت هم حس می کنی که بزرگ شدی. بعضی چیزا کمتر برات سئواله. مثل گرفتن یه چیزی که به طرفت می گیریم. یا خوردن یه تکه نون. جوری نگاه می کنی انگار می خوای بگی من این کار و خوب بلدم...
الان ٥ ماه و ٢٠ روز داری. کار این روزات فقط خنده ست. بازیگوشی و تفریح. ٢٠ روزی هست که غذا دادنت رو شروع کردیم. از شیره بادوم الان به هریره و لعاب برنج پیشرفت کردی. همین که قاشق به سمت دهنت میاد می خوای خودت بگیری و بخوریش. راحت دو سه تا غلت پشت سر هم می زنی و اگه دورت بالش باشه حدودا چند ثانیه می تونی بشینی. همینکه می افتی قهقهه می زنی.با روروئک می تونی راه بری، میذارمت توش و تو هم با دقت کامل شبکه پویا رو نگاه می کنی. البته بیشتر از یه ربع یا٢٠ دقیقه نمیذارم اون تو باشی.
پاهاتو به دهنت می رسونی و با اشتهای تمام انگشتاتو می خوری. تو این کار که دیگه کاملا ماهر شدی. واست شده مثل آب خوردن. همین که بی کار بشی این کارو می کنی
آها... رستی پکیج کودک نخبه رو هم برات سفارش دادیم تا کم کم تمرین خوندن رو باهات شروع کنیم. می دونم که خیلی زوده. تو هنوز حتی مامان یا بابا هم نمی تونی بگی. ولی خوب بیشتر واسه دلخوشی خودمونه. البته بی تاثیر هم نیست. به هر حال با شکل کلمه ها و تصاویر آشنا می شی.
من هم لاغر شدم. از ٦٧ کیلو اول ترم رسیدم به ٦٣ یا ٦٢/٥ .
اینها مختصر گزارشی بود که از حال و هوای این روزات می تونستم بدم. ولی... دلم یه گپ درست و حسابی میخواد.
... دلم می خواد تعریف کنم از برق چشمای قشنگت وقتی بغل این و اون بازی می کنی و یهو چشمت به من می افته ... شروع می کنی به صدا زدن من... هی نگاه می کنی و میگی: د... د... بو... و منتظر جواب می مونی... بعدش می خندی.وقتی بغلت می کنم دیگه درس و مقاله نوشتن و همه چی متوقف میشه. تو عشق منی همه چیزی...
عزیز دلم.. مامان جون و دایی ایمان و زندایی محبوبه دو سه روز دیگه میرن زیارت، مکه. مامان از الان میگه چه جوری دوری کوروش رو تو این ده روز تحمل کنم. من موندم چه جوری دوری مامان رو تحمل کنم؟ تو چی؟ تو می تونی؟مامان جون عاشق توست.
قرار بود مامان جون با بابا جون برن مکه.، که عمر بابا کفاف نداد. حالا دایی به جاش میره، واسه زندایی هم فیش خریدن. زندایی یه نی نی ناز، یه دخمل هم تو دلش داره که اون هم نیومده داره حاج خانوم میشه.
بذار یه عکس هم از ١ روزگیت بذارم که ببینی چقدر عوض شدی.. پسرم روز به روز داره قشنگتر میشه قربونش برم..