حرم امام رضا
پسر نازم سلام. چند روز پیش رفتم دانشگاه واسه ثبت نام. بله عزیزم ... بالاخره موفق شدیم. دوتایی! بالاخره دکترا قبول شدم اونم دانشگاه فردوسی با رتبه خیلی خوب. 5! واست ننوشتم از روزای اعلام نتایج و روزای مصاحبه که دو تایی رفتیم و من تو رو زیر چادر قایم کردم. البته به سختی. چون موقع مصاحبه که تو اردیبهشت بود تقریبا 7 ماه داشتی. تهران و مشهد مصاحبه دادم و انتخاب اولم که فردوسی بود قبول شدم. شنبه روز ثبت نام بود. احساسم فوق العاده بود. احساس سبکی و راحتی. خوشحال بودم که این پروژه هم بالاخره تموم شد... دیگه لازم نیست بهش فکر کنم یا واسه کنکور بخونم... می تونم بیشتر به تو برسم عزیزم.
چقدر جای بابا خالیه. خیلی دوست داشت قبولی من و به دنیا اومدن تو رو ببینه... کاش بود و این روزا رو می دید.
کلی به مرخصی گرفتن فکر کردم ولی بعد فکر کردم که سال دیگه تو بزرگتر و فهمیده تر میشی و اونجوری خونه گذاشتنت خیلی سخت تره. دیگه اینکه همین دو ترم کلاس دارم. برنامه کلاسام هم دو روز در هفته ست. می دونم که کلاس رفتن با وجود کوچولویی مثل تو خیلی واسم عذاب وجدان داره ولی عزیزم هیچ پیشرفتی بدون سختی نمیشه.
عزیزم دلم... هنوز خیلی کوچولویی هرچند روز به روز تغییر می کنی و هر روز یه کار جدید ازت می بینم ولی انگار هنوز کاملا به این بیرون عادت نکردی. حتی گاهی مثل وقتایی که تو دل من بودی می خوابی. ببین چه جوری خوابیدی.. البته این عکس مال یک ماهگیته عزیزم.
هنوز هم موقع خواب با کوچکترین صدایی شدیدا یکه میخوری. عزیزم این دنیا پر از شلوغی و همهمه و سر و صداست. اینجا با جایی که تو بودی خیلی فرق داره. تو دل من... ساکت... بدون هیاهو... پر از آرامش واسه تو... کم کم به اینجا عادت می کنی مامان. هر چند همیشه چهره ت پر از آرامش و اطمینانه..
در حال حاضر ١ ماه و ٢٨ روز داری. از دو هفته پیش وقتی باهات حرف می زنیم کلی می خندی. مخصوصا اول صبح وقتی از خواب بیدار میشی یا وقتی که موقع تعویض باز میذارمت کلی بهت خوش می گذره و با کوچکترین حرفی کلی می خندی. یه چیز دیگه اینکه شبا قبل از ساعت ٢ و ٣ نمی خوابیدی و خواب هر دومون حسابی به هم ریخته بود ولی از اول مهر به اینطرف سر ساعت ٥/١١ ، ١٢ خوابی. این هم از آقایی تو پسر گلمه که نمیذاری مامان خسته بشه. البته عقب کشیدن ساعتا هم کلی به نفعمون شد خلاصه اینکه مامان این ترم یه عالمه درس داره و کلی کار کلاسی استادا هم هیچ کدوم کوتاه نمیان و حاضر نمیشن تکالیفشونو سبک تر کنند. چند روزی هست که صبح که میرم دانشگاه میذارمت خونه مامانم اینا. اینقدر اونجا راحتی که وقتی برمی گردم یا خوابی یا مشغول بازی با یکی از خاله ها یا مامان جون. شیر هم واست میذارم که بدون من گرسنه نمونی پسرم. بالاخره اینکه هر جور شده باید با همدیگه درس بخونیم مامان. می دونم که تو هم حسابی کمکم می کنی عزیزم. تا حالا که اینطور بوده
راستی مامان جون این عکس تو و بابایی و خاله فرشته ست وقتی برای اولین بار بردیمت حرم امام رضا واسه ولادتشون. تو همش خواب بودی عزیزم. ولی ما ازت عکس گرفتیم که بعدها ببینیش مامانی.