اکتشافات
سلام کوروشم. خوبی مامان؟ الان که دارم می نویسم تو خیلی آروم خوابیدی. البته ما هم خیلی تلاش می کنیم که سر و صدا نکنیم تا بیدار نشی. آخه تو خیلی دوست داری دمر بخوابی. وقتی دمر می ذارمت تحت هیچ شرایطی و با هیچ صدایی بیدار نمیشی جز اینکه هر از گاهی سرتو می چرخونی و خستگی گردنتو می گیری ولی شنیدم که این جور خوابیدن خوب نیست و ممکنه به قلبت فشار بیاره .دارم سعی می کنم بر خلاف میلت به رو بخوابونمت. البته این جوری خوابت خیلی عمیق نیست و با هر صدایی ممکنه بیدار بشی.
بگذریم عزیزم... الان دیگه سه ماه و نیم داری. وزنت هم ٧.٥ کیلو شده. دیگه سنگین شدی مامان. خیلی هم کنجکاو البته. از دو ماه و نیمگی همه رو می شناختی ولی واکنش واضحی نشون نمی دادی جز اینکه به کسی که باهاش غریبی می کردی نگاه نمی کردی و فقط چشمت دنبال من یا بابا یا کسی بود که می شناختیش مثلا مامان جون. ولی هنوز سه ماهت تموم نشده بود که یه روز دادمت بغل خانم صاحبخونه مون یعنی خانم عسکری. همین که رفتی بغلش زدی زیر گریه و همش به من نگاه می کردی. وقتی هم که گرفتمت چشم از اون برنمی داشتی. خانم عسکری کلی تعجب کرد. گفت مگه این فسقلی می شناسه؟؟؟
بله عزیزم. تو یه همچین نی نی زرنگی هستی!
هفته گذشته پاهاتو کشف کردی. چنان برات جالب بود که فکر کنم در حالت خوابیده یه ٥ دقیقه ای پاهاتو بالا گرفته بودی و چشم ازشون برنمی داشتی. انگشتاتو تکون می دادی و باز نگاهشون می کردی وقتی در همون حالت جوراب پات کردم که دیگه داشتی شاخ در می آوردی. اینقدر این کارات واسه من و هادی جالب بود که مدتها نشسته بودیم و فقط به تو نگاه می کردیم و هی ازت فیلم می گرفتیم. از اون روز هر وقت اون جورابای باب اسفنجیت رو می بینی میخکوب میشی. و وقتی میارمشون جلوت هیجان زده میشی و تلاش می کنی که بگیریشون.
البته دسترسیت بد نیست ولی قطعا هنوز دقیق نیست. گاهی موفق میشی که به چیزی که جلوته دست بزنی گاهی هم نه. ولی تلاشت تحسین برانگیزه مامان جون. همین که دستت بهش می رسه اولین کاری که می کنی باز کردن دهنته تا بذاریش تو دهنت و اینجوری شناساییش کنی. گاهی هم که موفق به گرفتن شی مزبور نمیشی کلافه میشی و دهنتو همین جوری میاری جلو تا میانبر بزنی و از راه دور شناساییش کنی. وقتی هم که مینشونیمت دور تا دورتو نگاه می کنی. هر کی رد بشه سرتو میچرخونی، هر صدایی که بیاد بلافاصله برمی گردی و گوش می کنی. هر کی حرف بزنه فکر می کنی با شماست. زود برمی گردی و زل می زنی نگاهش می کنی...
قربون کنجکاوی هات بشم عزیزم.
و اما بابایی...
امان از دست بابایی که اینقدر حساسه.
کارش اینه که موقعی که تو می خوابی دور تا دورتو بالش بچینه تا یه وقت از نمی دونم کجا سوز نیاد و تو سرما نخوری....!
موقع بیرون رفتن حسابی لای پتو می پیچدت وقتی تو خونه ایم همش بخاری رو زیاد می کنه... آروغت رو شخصا میگیره. کنترل می کنه که آیا قطره آ.د خوردی یا نه؟ اگه نخورده باشی باز هم خودش شخصا درحین شیر خوردنت با قطره چکون این قطره کذایی و بسیار بدمزه رو به خوردت می ده.
دستش درد نکنه که خیلی واسم کمکه. و اما تو نی نی باهوش حسابی بابا رو میشناسی وقتی باهات بازی می کنه تقریبا قهقهه می زنی مامان.
بابا خیلی مهربونه. قدرشو بدون پسر نازم.
در این گیر و دار درسا و کارا دلم نیومد این کارای جدیدتو اینجا ننویسم مامانی. خیلی دوستت داریم پسر نازم. عاشقتیم.
از وقتی تو اومدی زندگی مون یه حال و هوای دیگه گرفته. به قول مامان آناهل رنگی تر شده. مخصوصا با یه نی نی با چشمای رنگی...